زین
پل استر میگه:((همه چیز میتواند در هرلحظه تغییر کند.ناگهانی و برای همیشه.))
توی تخت کوچیک غلت زدم.بوی وید مشامم رو پر کرد.
لای چشمهام رو باز کردم تا تشخیص بدم کجا خوابیدم.دیوار ها زرد و ترک برداشته بودن و هیچ وسیله چشم گیری دیده نمیشد.
با آدمهای مختلفی که گوشه و کنار خوابیده بودن فضا مثل خونه بنظر نمیومد.ظاهرا من تنها تخت اونجارو اشغال کرده بودم.با هوشیارتر شدنم بوی نا و ادرار رو حس کردم، بیشتر و شدیدتر از چیزی که بشه تحمل کرد.یکی از مردهای برهنه نالهای کرد و دیگری با مشت ساکتش کرد.رد خون روی چونهش رو دنبال کردم و به سمت چپم نگاه کردم.مرد ریش قرمز روی زمین جنین وار خوابیده و لباسهاش رو دور خودش پیچیده بود.
وضعیت کمی نگران کننده بنظر میومد، طوری که یک لحظه فکر کردم نکنه بیماریای بهم منتقل شده باشه، اما تصمیم گرفتم به هریسون توی این یک مورد اعتماد کنم.
سعی کردم ظهر و راهی که رفته بودم رو به یاد بیارم.شک کردم که بعد از رفتن به اونجا با چندنفر دیگه خوابیده باشم، اما میدونستم کاملا هوشیار بودم و مطمئن بودم هیچکدوم از اون بدنهای ضعیف و زرد رو لمس نکرده بودم.
کش و قوسی به خودم دادم و از روی تخت سفت فلزی بلند شدم تا لباسهام رو بپوشم.((داری میری؟))
به نشونه آره سر تکون دادم.ریش قرمز شروع به مالیدن چشمهاش کرد و بی هیچحرفی از توی جیبش اسکناسهای مچاله رو روی تخت گذاشت.برشون داشتم و توی دلم ازش بخاطر سخاوتی که به خرج داده تشکر کردم.مجبور نبود اجازه بده روی تخت بخوابم.سریع از اونجا بیرون رفتم و سعی کردم با نگاه کردن به اطراف راهم رو پیدا کنم.قسمتی از پایین شهر نبود که قبلاً ندیده باشمش٬ میشد تشخیص داد که اونجا هم کسی جز سرمایهگذار های شکست خورده و معتادهایی که دیگه پولی ندارن دیده نمیشه.
و علاوه بر اون، خیلی نزدیک به خونه بود.
خونه ی گذشته.زمین سبز پارک پراز سیگار های نیمه سوخته و پاکت های کوچیک پلاستیکی بود و چوب آبنبات.تنها یادگاری از زمانی که رویای بچه ها و خنده هاشون هنوز به لجن کشیده نشده بود.
یک لحظه تصمیم گرفتم سراغ سرسره برم اما بعد بیخیال شدم.هیچوقت نمیشد فهمید کسایی که جایی برای موندن ندارن ممکنه محفظه ی کوچیک سرسره رو هم انتخاب کنن یا نه.
امیدوار بودم که هیچوقت نفهمم.کم کم از ساختمون های نیمه کاره، دفاتر پلمپ شده و خونه های آجری گذشتم و حالا مغازه های بی رنگ و رو اطرافم قرار داشتن.اکثرا باز بودن اما مشتریای به چشم نمیخورد، فقط فروشنده های کسلی که تلویزیون تماشا میکردن و چرت میزدن.
ESTÁS LEYENDO
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanficفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.