زین
بعد از اینکه مدتی توی سرما ایستادیم، بالاخره لیام طاقت نیاورد و با وارد کردن رمز، در رو باز کرد.
((بهتره دلیل خوبی برای این کارتون داشته باشین.)) بلند گفت و درست مثل من، از تاریکی تعجب کرد.در رو مردد پشت سرمون بستیم و سعی کردم راه خودم رو پیدا کنم و به جایی برخورد نکنم.
دوست داشتم توی موقعیت بهتری اونجا می بودم تا میتونستم درست فضا رو آنالیز کنم اما وقتی هیچ نوری به داخل ساختمون نفوذ نمیکرد این غیرممکن بود.
لیام اما برعکس من، محکم و مطمئن قدم برمیداشت.حدس زدم بخاطر این باشه که مدت زیادی اونجا کار میکرد و حالا دیگه زیر و بمش رو میشناخت.
((میدونم اینجایین، بهتره جواب بدین.))لیام داد زد.دستم رو روی شونهاش گذاشتم و دهنم رو باز کردم تا سوالی بپرسم اما ناگهان همه جا روشن شد.قبل از اینکه لیام فرصت اعتراض و حرف زدن داشته باشه، روی صندلی های پلاستیکیِ جلومون پرت شدیم.
((اینجا چه خبره؟))لیام درمونده پرسید.مربیای که چنددقیقهی پیش دیده بودیم، لبخند شرمندهای زد:((امیدوارم من رو بخاطر بیادبیم بخشیده باشین آقا. و مفتخرم که اعلام کنم، قراره باشکوه ترین مراسم عمرتون رو ببینین.))با غرور گفت و کنار رفت.بعد، بچه های کوچیک و معصومی که لباس فرشته به تن داشتن، به صف وارد شدن.
دستم رو روی قلبم گذاشتم چون مطمئن نبودم صحنهای که میبینم واقعی باشه.چهرههای آرومشون واقعا مقدس به نظر میومد و به شکل بامزه ای، گریم شده بودن.لپ های قرمز و لباس بلند سفیدشون فقط باعث میشد زیباتر بنظر بیان و از همین حالا میتونستم حدس بزنم این قرار بود بهترین نمایشی باشه که دیدم.
فرشته ها دایره ای تشکیل دادن و دورش میچرخیدن.آواز کریسمس میخوندن و توی هوا، گل های کوچیک پخش میکردن.گاهی دستهاشون به هم میخورد و بعد با عجله، از هم فاصله میگرفتن که مبادا اشتباهی رخ بده.
بعد از چند ثانیه، دختری که به نظر میومد بزرگتر از بقیه باشه، درحالیکه بچه به بغل داشت وارد شد.لیام لحظه ای از نگرانی سر جا نیم خیز شد اما بازوش رو گرفتم و متوقفش کردم.بهش لبخند زدم تا اطمینان بدم چیز اشتباهی قرار نیست اتفاق بیفته و بعد، نگاهم رو دوباره به نمایش دادم.
دختر بزرگتر که بنظر میومد مریم مقدس باشه، نوزاد توی بغلش رو تکون میداد و بهش لبخند میزد.لبخندی که اونقدر آرامشدهنده بود که گریه های نوزاد کوچیک رو ساکت کرد.
بچه های کوچولو با لباس های پشمی و پف دار به شکل بره های کوچیک، وارد صحنه شدن و همه توسط پسر شیطونی که راهنماییشون میکرد، کنترل میشدن.همه چیز شگفت انگیز بنظر میومد، حتی نوری که روی اونها انداخته شده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
•Skin To Skin•{Z.M}
Fanficفکر کنم فهمیدم آدمها با رفتن معشوق چیکار میکنن. اونها ازش قصه میسازن. و این قصهی رفتن اونه.