سهون زودتر از پله های اتوبوس پایین اومد.
روی جدول ایستاد و رنی رو بغل کرد و از توی اتوبوس،روی سنگفرش خیس پیاده رو قرارش داد.
بارون برف های یخ زدهی کف زمین رو آب کرده بود.
آسمون تیره ترین آبیِ خودش رو توی گودال های آب کف پیاده رو انعکاس میداد و سهون دست رنی رو محکم چسبیده بود:«بیا یه ذره تند تر راه بریم رنی.»بهخاطر تند تند راه رفتن و نفس کشیدن،خیسی شال گردنش رو جلوی دهنش حس کرد.
توی ورودی پارک اولین کاری که کرد،زانو زدن مقابل رنی بود تا شال گردن اون رو جابهجا کنه. گفت:«بداخلاقی نکن،لطفاً،برای همین چند ساعت.»رنی با لباس های زیادی که پوشیده بود،به سختی تونست دستش رو بالا بیاره و کلاهش رو که تا روی چشم هاش پایین اومده بود،کمی به عقب بکشه:«باشه.»
لبخندی زد و از روی زمین بلند شد.نگاهش رو اطراف پارک چرخوند.قبل از اینکه بتونه کیم جونگین رو پیدا بکنه،اون بود که از پشت سر خطابش کرد:«هوا خوب نیست؟سلام.»
رنی با دیدنش،چند قدم عقب رفت:«سلام.»
جونگین نگاهش رو از سهون گرفت و به رنی داد.مقابلش خم شد و دستی به کلاهش کشید:«چطوری پسر؟»
رنی سرش رو عقب کشید:«خوبم،شما باهم قرار داشتید؟»
سهون با صدای خندهی کوتاه کیم جونگین،کمی به خودش اومد و آروم آروم بهشون نزدیک شد.
:«هوا واسه تو خونه موندن زیادی خوب بود رنی.»
نزدیکشون که رسید،پسر بچه ای سمتشون اومد و با کمی مکث رو به رنی گفت:«میای با هم برف بازی کنیم؟»
:«مگه برفها آب نشدند؟»
پسر بچه با صدای آرومی گفت:«نه..اون گوشه پر از برفه.»
رنی بیتفاوت به هر دوشون نگاه کرد و دست پسر بچه رو گرفت:«بریم.»
قبل از اینکه زیاد دور بشند سهون بلند گفت:«توی صورت هم برف نزنید،توی برف ها هم نخوابید.من و آقای کیم باهم پشت سرتون میایم.»نگاهش رو از اونها گرفت و بالاخره به کیم جونگین داد.
لبخند زد،برای خشک و خالی نبود فضا.بعد یادش اومد از زیر شال گردنش لبهاش پیدا نیست.
چند قدم جلو رفت و آروم پرسید:«خوبی؟»:«نیستم.»
شوکه نشد.حس خاصی بهش دست نداد.فقط،زبونش از حرف زدن عاجز شد.
چی باید جواب میداد،چی میگفت.هیچ شناختی ازش نداشت،هیچ صنمی باهاش نداشت،هیچ بندی نبود که مجابش کنه تا دلیل خوب نبودنش رو بپرسه اما اگه تصمیم میگرفت اینکار رو بکنه،احتمالا دلیلش میشد انسانیت اما کاری که کرد،پیش گرفتن مسیر نه چندان بی ربطی برای حرف زدن بود.
:«میگند با کسایی که توی سایه راه میرند،از آفتاب حرف بزن.»
:«چی میشه؟»
YOU ARE READING
"Density"
Fanfictionبرای تو هیچوقت اینطوری نبود که بتونم بگم:«اگه من فردا اذیتت کنم، از زندگیت بیرونم میکنی.» تو بههرحال جلوی من دراز میکشی و منم روبهروی تو؛ دستم میاد جلو تا بپیچه دور گردنت، کمرت، رون پات. نگاهم میکنی. بهم میگی اسمم رو دوست نداری و من برام مهم...