بیستونه دسامبر دوهزار و هفت،سالن تئاتر مایونگدانگ نانتا:
رنی به آرومی دستش رو از زیر دست پدرش بیرون کشید و به نقش اول خیره شد.
اون مرد،راستو پچین،با خشم از پنجره ای که صدای غرش جمعیت رو به گوشش میرسوند دور شد و فریادش توی سالن طنین انداخت.
:«کالسکه حاضر است؟»صدای آجودان هم لرزون بود
:«حضرت اشرف،حاضر است.»رنی سرش رو پایین برد و یک بار دیگه،اطلاعات بازیگر رو از روی بروشور خوند.
راستو پچین به سمت درِ بالکون رفت و از رئیس پلیس پرسید
:«اصولاً این مردم چه میخواهند؟»:«حضرت والا،مردم میگویند به دستور شما برای نبرد با فرانسویان جمع شده اند،راجع به خیانت هم مطالبی میگویند،اما حضرت والا،جمعیت اخلالگری است،من به زور خود را از دستشان خلاص کردم.
حضرت والا،اجازه میخواهم پیشنهاد کنم که...»فریاد خشمگین راستو پچین بدن هیجان زدهی رنی رو هم تکون داد و این از نگاه سهون دور نموند.
:«لطفاً بروید،من بدون پیشنهاد شما هم میدانم که چه باید کرد.»
پلات به سرعت عوض شد و اینبار راستو پچین روی صندلی ای کنار در بالکون نشسته بود و میگفت
:«این است آنچه با روسیه کرده اند،این است آنچه با من کردهاند.»سهون مبهوتِ خشم و غضب بی انکاری شده بود که صحنه به نمایش میذاشت.
آرتیست دنبال بهانه تراشی بود.
بهانه تراشی ای برای شونه خالی کردن از پذیرفتن گناه و تقصیر حوادث رخ داده.راستو پچین از روی صندلی بلند شد.
سالن ساکت شد.
بلند گفت
:« la voilà la populace,la lie du peuple, la plèbe, qu'ils ont soulevée parleur sottise,il leur faut une victime.»رنی بدنش رو سمتش کشید و آروم پرسید
:«چی گفت؟»سهون،با نگاهِ خیرهاش به سن بود، روی صندلی سر خورد و پایین اومد تا هم قد رنی بشه.با آروم ترین لحن ممکن جواب داد
:«الان راستو پچین عصبانیه و میگه این همه مردمی که اینجا جمع شدند دارند بخاطر حماقت خودشون اعتراض میکنند؟
بعدشهم میگه این مردم نیاز به قربانی دارند تا ساکت بشند.»:«آها.»
راستو پچین که انگار ناگهانی مطلبی رو به یاد آورده بود،شتاب زده درِ سالن رو باز کرد و با قدم های مصمم،از شرقی ترین نقطه ی سن به آوانسن که همون بالکون بود اومد.
هیاهوی جمعیت یک مرتبه خاموش شد و سیاهی لشکر کلاه هاشون رو برداشتند و به راستو پچجین زل زدند.
راستو پچین کاملاً به سان یک کنت،تند و رسا گفت
:«بچه ها..سلام.
از آمدن شما به اینجا متشکرم.هم اکنون نزد شما خواهم آمد اما ما باید قبل از همه سزای تبهکاران را بدهیم،ما باید تبهکاری را که موجب انهدام مسکو شده مجازات کنیم،منتظر من باشید.»
YOU ARE READING
"Density"
Fanfictionبرای تو هیچوقت اینطوری نبود که بتونم بگم:«اگه من فردا اذیتت کنم، از زندگیت بیرونم میکنی.» تو بههرحال جلوی من دراز میکشی و منم روبهروی تو؛ دستم میاد جلو تا بپیچه دور گردنت، کمرت، رون پات. نگاهم میکنی. بهم میگی اسمم رو دوست نداری و من برام مهم...