:«من ساعت هفت و بیست دقیقهی بعد از ظهر کلاسم تموم شد. ده دقیقه بیشتر توی کلاس موندم تا سوال یکی از بچهها رو جواب بدم و وقتی که اون هم رفت، از کلاس زدم بیرون و تا خارج از ساختمون هم با آقای کیم اومدم. اما قبل از این که با ماشین آقای کیم برگردیم یادم افتاد که برای جلسهی بعد کلاسم نیاز به کاربرگ دارم و برگشتم سمت ساختمون تا کاربرگها رو بگیرم و آماده کنم که خانم جانگ، منشی انستیتو بهم گفتند تمام کاربرگها منسوخ شدند و بچه ها این روزها با کامپیوتر یا اینجور وسایل کار میکنند. اما چون بهش اصرار کردم تا بهم کاربرگ بده، گفت خودم برم طبقهی آخر و از جعبه هایی که بیرون از انباری قرار دارند، دنبال کاربرگ بگردم.
منم وقتی رسیدم صدای گریهی بچه شنیدم و اطراف رو که چک کردم با دیدن باز بودن در پشت بوم، اون سمتی رفتم و بچه رو کنار کانال تهویهی مرکزی پیدا کردم اما مادرش..»لرزون نفس کشید:«دیر رسیدم. وقتی رسیدم دیگه خودش رو پایین پرت کرده بود. این تمام چیزی بود که اتفاق افتاد و من توی اظهارنامه هم نوشتم.»
بازپرس مقابلش، پوشهی میون دست هاش رو بست و بعد از نگاه عمیق و طولانیای که بهش انداخت، از روی صندلی بلند شد و اتاق بازجویی رو ترک کرد.
چند دقیقهی بعد سربازی در اتاق رو باز کرد و بهش گفت اجازه داره برگرده خونه.
موقعی که از اتاق بازجویی بیرون زد، کمی فکر کرد که پرسیدن این سوال درسته یا نه اما دست آخر سمت همون بازپرسی که پروندهاش رو در دست داشت رفت و بعد از صدا زدنش، پرسید:«اون بچه، پدرش پیدا شد؟»
بازپرس کوتاه نگاهش کرد و کاغذ های توی دستش رو روی میزش انداخت:«نه. پدرش از مادرش جدا شده و حضانت بچه رو قبول نمیکنه.»
سهون تفهیمی سر تکون داد. با احترام کوتاهی، خداحافظی کرد و از پاسگاه بیرون زد.
موبایل و وسایلش رو تحویل گرفت و ساعتش رو چک کرد. دوازده و ده دقیقهی نیمه شب شده بود.
برای نگران نشدن رنی دیر بود.حساب نفسهای عمیقی که کشیده بود دستش نبود. راه میرفت و پیاده رو خلوت بود.
به اون بچه فکر کرد، به مادرش، به خودکشی و قتل.صدای بوق ماشین از پشت سرش، پاهاش رو از حرکت بازداشت.
ماشین جلو تر اومد و سهون خم شد تا رانندهاش رو ببینه.
جونگین بود. ناخودآگاه اضطرابش کم شد.به آرومی کمرش رو صاف کرد و با باز کردن در سمت شاگرد، چهرهی جونگین رو دید که دستش رو روی بینیش گذاشت و اشاره کرد که ساکت باشه.
به صندلی عقب نگاه کرد، رنی اونجا خوابیده بود.
سوار شد و در رو بست. قبل از هر حرفی سمت رنی چرخید و خوب چکش کرد. لباسهاش گرم به نظر میرسیدند ولی با اینحال، کاپشن خودش رو در آورد و روی پاهاش انداخت و سمت جونگین برگشت، دید که لبخند به لب داره.
YOU ARE READING
"Density"
Fanfictionبرای تو هیچوقت اینطوری نبود که بتونم بگم:«اگه من فردا اذیتت کنم، از زندگیت بیرونم میکنی.» تو بههرحال جلوی من دراز میکشی و منم روبهروی تو؛ دستم میاد جلو تا بپیچه دور گردنت، کمرت، رون پات. نگاهم میکنی. بهم میگی اسمم رو دوست نداری و من برام مهم...