0

825 100 5
                                    

دوازده فوریه دو هزار و هشت، سه و ده دقیقه‌ی بامداد:

تن خیس شده‌اش رو از آسانسور بیرون کشید.
مزه‌ی بلوبری آدامس پریده بود. توان راه رفتنش هم از بین رفته بود.
با مصیبت خودش رو به در خونه رسوند و دوباره شماره‌اش رو گرفت.
بوق اول به گوشش رسید و گوشی رو مابین شونه و گوشش فیکس کرد.
به در ضربه زد،‌ یک ضربه‌ی کوتاه و در به سرعت باز شد.
چهره‌ی مضطرب مرد مقابلش‌ معده‌اش رو توی هم پیچید.
دستش رو به چهارچوب در تکیه داد. منتظر نگاهش کرد.
اون فقط سرش رو پایین انداخت و کفش‌هایی که پشتش پنهان کرده بود رو بالا گرفت.
فهمیدنش طول نکشید. کفش‌های خودش، کادوی تولدش بود.
تمام کنیاکی که خورده بود به دهنش برگشت.
نموند.
تماس قطع شد. دوباره گرفت.
پله‌های خونه رو دو تا یکی پایین اومد و تماس رو قطع نکرد.
پشت موتورش نشست و بیخیال کاسکتش روشنش کرد.
زمزمه کرد:«جواب بده.»
می‌دونست با چه سرعتی داره ویراژ میده و لایی می‌کشه، حساب زمان و بوق‌هایی که وصل نمی‌شدند توی دستش بود.
برف، مژه هاش رو سنگین می‌کرد و توی چشم‌هاش فرو می‌رفت. سرعت موتور کمکی به این قضیه نمی‌کرد.
بیشتر از قبل گاز داد و این‌بار مثل تماس‌های وصل نشده، زیاد طول نکشید.
اونجا بود. از موتور پیاده شد.
زانو‌هاش از همون فاصله خالی کردند ولی دیدش.
اون کاپشن زرد رنگ مابین خون هایی که برف.های اون ناحیه رو ذوب کرده بودند خوب به چشم می‌اومد.
جلو رفت.
نذاشتند از نوار خطر رد بشه و نزدیک‌تر بشه. قدرت مقابله نداشت.
آروم اسمش رو صدا زد و اون نمی‌شنید.
قلبش از حرکت ایستاد.
مرگ رو می‌دید. مرگ رو با چشم خودش می‌دید.
داد زد.
زل زد به کاپشن زرد رنگ و خونیش.
صداش زد..اسمش رو فریاد زد. حنجره‌اش سوخت.
به سختی خودش رو به پلیسی که به نوار خطر نزدیک‌تر بود رسوند و لبه‌ی آستینش رو گرفت:«من، بذارید رد بشم.»
افسر سمتش برگشت:«می‌شناسیدشون؟»
دوباره اسمش رو صدا زد،نمی‌شنید انگار.
:«می‌شناسیدشون آقا؟اسمشون چیه؟»
مردی رو دید که از کنار جنازه بلند میشه.گوش‌هاش تیز شدند.
مرد گفت:«بنویس ساعت سه و سی و پنج دقیقه صبح، دوازده فوریه.»
زمزمه کرد:«وارد روز جدید شدیم، می‌شه سیزدهم.»
مردی از کنارش داد زد:«اصلاحش کنید. ساعت سه و سی و پنج دقیقه‌ی صبح، سیزده فوریه.»

"Density"Where stories live. Discover now