13

227 76 37
                                    


شنبه بود.

انتظار داشت وقتی از خواب بیدار میشه جونگین رو توی خونه ببینه.
تصمیم داشت براش سوپ کدو بپزه تا حالش بهتر بشه اما به گفته‌ی رنی، جونگین برای انجام کاری از خونه رفته بود و یکی از پیرهن های سهون رو هم قرض گرفته بود.

بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و بعد از پر کردن لیوان شیرش، حین مزه مزه کردن ازش دور خودش توی خونه چرخید و صرفاً جهت رفع کنجکاوی، سمت اتاقش رفت و کمد رو چک کرد.
جونگین پیرهن کرمی رنگش رو برداشته بود.

کمی فکر کرد تا یادش بیاد آخرین بار اون رو کِی پوشیده و، چیزی یادش نیومد.

لیوان شیرش رو تا ته بالا رفت و خوشحال از اینکه حتی اگه اون پیرهن بوی عرق میداده دیگه پریده، سمت آشپزخونه برگشت و ظرف های تلنبار شده‌ی توی سینک رو شست.

بعد از اون یک ساعتی با رنی ریاضی تمرین کرد و خونه رو جارو کشید.

پرده ها و مبل و کف زمین رو دستمال کشید و لباس های نشسته رو جمع کرد.

پیرهن جونگین تا شده روی مبل بود. برش داشت و بوش کرد. بوی عطر می‌داد‌.

به مارکی که لبه‌ی آستینش بود دست کشید. نمی‌دونست این مدل لباس های مارک رو اگه توی لباسشویی بندازه چه بلایی ممکنه سرشون بیاد و حوصله‌ی دردسر نداشت. بیخیالش شد و دوباره تاش کرد و جای قبلی قرارش داد.

لباس ها رو توی ماشین انداخت و درش رو بست.
مسواک قدیمی خودش رو با یه ظرف آب و کف و دستمال پارچه‌ای قدیمی‌ای برداشت و سمت راهرو رفت. روی زمین چهارزانو نشست و کفش های رنی رو از جاکفشی بیرون آورد و مشغول تمیز کردنشون شد.

رنی با سبد اسباب بازی هاش از اتاق بیرون اومد و اعلام کرد:«می‌خوام بازی کنم.»

از توی راهرو گردن کشید تا ببیندش و با لبخند گفت:«ایول.»

صدای ریخته شدن اسباب بازی ها کف زمین، لبخندش رو عمیق تر کرد و دوباره مشغول کارش شد‌.

تمام کفش ها تمیز شدند و بند کفش های رنی محکم.
راضی از کارش از روی زمین بلند شد و کفش ها رو دوباره توی جاکفشی گذاشت.

کمرش از خم بودن طولانی مدت درد گرفته بود.

همزمان با ماساژ دادنش سمت آشپزخونه رفت و زیر سوپی که نیم پز شده بود رو دوباره روشن کرد.

پیرهنش رو در آورد و درحالی که سمت حمام می‌رفت به رنی تذکر داد تا حواسش به غذا باشه.

بیست دقیقه‌ی بعد، از حمام بیرون اومد. انتظار نداشت جونگین رو کنار رنی درحال دومینو بازی کردن ببینه.

شوکه از حضورش، بند حوله‌ رو دور کمرش محکم تر کرد و سمتشون رفت.

جونگین با دیدنش لبخند زد.
قیافه‌ی هاج ‌و‌ واجش رو جمع جور کرد و آروم گفت:«خوش اومدی.»

"Density"Where stories live. Discover now