صبح شده بود. مثل هر روز.
چشمهاش رو باز کرد و آشغالای خشک شدهی کنارشون رو با ناخون تراشید و اهمیتی نداد پوست به اصطلاح حساسِ کنار چشم هاش چی میشند.
خمیازه کشید و چرخید برای دیدن ساعت روی پاتختیش.
اما نه تخت بود، نه پاتختی و نه ساعت. سهون بود.طول نکشید. زود یادش اومد که کف آشپزخونهی سرد خونهی سهون بدون هیچ پتو و بالشتی داره چیکار میکنه و زود تصحیح کرد. مثل هر روز نبود.
سهون بود.
کف آشپزخونه بدون اینکه فضای کافی برای دراز کردن پاهاش داشته باشه، خوابیده بود و دستش رو حائل روی صورتش قرار داده بود.
موهای صورتش واضح تر از هر زمانی مشخص بود و لب هاش، بیرنگ.
دهنش کمی باز مونده بود و موهای سرش چرب میزد.
دستش رو جلو برد و با نوک انگشتش، لمس کرد. مژههاش رو، پشت پلکش رو، ابروهاش رو.
سهون، پدر بود.
سهون شدیداً غرق پدر بودن شده بود.پیش از اینکه بیشتر از قبل زل بزنه به صورتش، از روی زمین بلند شد و با چرخوندن گردنش قولنجش رو شکست.
به ساعتی که روی دیوار نشیمن بود کوتاه نگاه کرد و دکمهی شلوارش رو باز کرد. مثانهش رو به انفجار بود.
با تموم شدن کارش و موقع شستن دست هاش، نگاهش به لیوان مسواک ها افتاد.
یه مسواک شبیه زرافه و یه مسواک سادهی آبی.
روی لیوان با ماژیک بنفش رنگی نوشته شده بود:"صبح شده پاپا، لبخند بزن، خوش اخلاق باش."
لبخند زد و زمزمه کرد:«صبح شده جونگین،
خوش اخلاق باش.»همون لحظه با صدای ضربه های محکمی که به در خورد ترسید.
شیر آب رو بست و در و باز کرد و تا اومد به رنی صبحبهخیر بگه اون بیتوجه بهش کنارش زد:«ریخت برو کنار»
با دهن نیمه باز پشت در توالت ایستاد و تا اومد به خودش بیاد در دوباره باز شد و رنی با لبخند بهش صبحبهخیر گفت و برگشت توی اتاقش.
جونگین دست هاش رو توی جیب گرمکنش برد و سمت نشیمن رفت. موبایلش رو از روی کاناپه برداشت و تنها نوتیفی که داشت رو باز کرد.
یه پیام از بکهیون بود:
"اشتباه کردی جونگین."نفس عمیقی کشید و گوشی رو دوباره روی مبل انداخت.
با چپ و راست کردن گردنش و چرخوندن کمرش، دوباره قولنجشون رو شکست و مسیری که اومده بود رو برگشت و توی چهارچوب در آشپزخونه ایستاد.
سهون هنوز کف زمین پخش بود و رنی با پاکت شیر توی دستش توی کابینت سرک میکشید.
کوتاه به پشت گردن سفید رنی نگاه کرد و معذب سمت سهون رفت و کنارش نشست. سعی کرد با حرکات آروم و زمزمه های هشیارکننده بیدارش کنه و زیرچشمی رنی رو هم پایید.
اون بیخیال پشت میز نشسته بود و کورنفلکسش رو میخورد.
YOU ARE READING
"Density"
Fanfictionبرای تو هیچوقت اینطوری نبود که بتونم بگم:«اگه من فردا اذیتت کنم، از زندگیت بیرونم میکنی.» تو بههرحال جلوی من دراز میکشی و منم روبهروی تو؛ دستم میاد جلو تا بپیچه دور گردنت، کمرت، رون پات. نگاهم میکنی. بهم میگی اسمم رو دوست نداری و من برام مهم...