2

399 95 25
                                    

ده نوامبر دو هزار هفت، هشت و سی دقیقه‌ی بعد از ظهر:

بلند خمیازه کشید.
همزمان با جا‌به‌جا کردن پاکت شیر بین دست‌هاش، چترش رو باز کرد.
قبل از بیرون زدن از زیر سقف خروجی مترو متوجه بچه‌ای شد که با فرم مدرسه زیر بارون، لبه‌ی جدول پیاده رو نشسته بود و خیس از آب شده بود.

تعجب کرد.
آستین نخی پلیورش رو بالا زد و به ساعتش نگاه کرد. متوجه شد هنوز کودن نشده‌.
سه ساعتی می‌شد که از زمان تعطیلی مدارس می‌گذشت و این جالب نبود.

زبونش ر‌و پشت بافت نرم آدامس انداخت و بادش کرد. تاریکی هوا و بارون شدید، مزیدی بر علت شد تا به این نتیجه برسه که اون بچه به کمک نیاز داره.

نفس عمیقی کشید و نزدیکش شد. ایده‌ای برای برقراری ارتباط نداشت و پیش از هیچ حرفی، چتر رو بالای سرش گرفت و دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.
منتظر موند تا سرش رو بالا بیاره یا حرکتی از جانبش ببینه اما سکوت و بی حرکتی‌ای که نزدیک به پنج دقیقه طول کشید، مجابش کرد روی زانوهاش خم بشه و خطاب قرارش بده:
«هِی، کوچولو؟»

جوابی نشنید.
دست آزادش رو روی شونه‌ی خیسش گذاشت:«بچه حالت خوبه؟»

صدای گرفته‌اش در اومد.
:«خوبم آقا، ممنونم.»

لحن آروم و مودبش ترغیبش کرد بطری شیر رو از پاکتش بیرون بیاره و پاکت پلاستیکی رو، کنار اون روی جدول بندازه و خودش روش بشینه.

حالا سرگرم شده بود. سکوت کرد. گذاشت صدای برخورد بارون به چتر و رفت و آمد ماشین‌ها و آدم ها، برای بچه زمان بخره.

به نیم‌رخش نگاه کرد.
کیف مدرسه‌ش رو بغل کرده بود و سرش رو توش مخفی کرده بود و از موهای سیاهش آب می‌چکید.
واضحاًغمگین بود. مثل بقیه‌ی بچه‌های غمگین مدرسه‌ای.

نفس عمیقی کشید و شکلات کیندری که نصفه و نیمه توی جیبش مونده بود رو درآورد و سمتش گرفت:«یادم میاد منم هم‌سن تو بودم دوست داشتم زیر بارون ثابت بمونم، بدون چتر و بدون اهمیت دادن به غرغرهای مامان.»

:«بعدش؟»

:«مامان به‌هرحال غر می‌زد و تو اینو می‌دونی احتمالاً.»

بچه بدون بیرون کشیدن سرش از کیف، شکلات رو ازش گرفت.

لبخند زد و ادامه داد:«می‌رفتم روی پشت بوم خونه و دقیقه ها زیر بارون می‌نشستم، اون‌قدری که سرمای هوای نوامبر و بارون هاش، از بین می‌رفت و گرمم می‌شد.»

دیگه نیاز نبود زیاد دقت کنه. صدای گریه‌اش رو می‌‌شنید و نمی‌دونست باید از حرف زدن دست بکشه و مستقیماً حالش رو بپرسه یا زمان بده تا کمی حالش بهتر بشه.

پوست کنار ناخونش رو کند. قبل از اینکه تصمیمی بگیره و با حدس زدن به یتیم بودن اون بچه عوضی بودن خودش رو باور کنه، صداش رو شنید
:«ساعت چنده؟»

"Density"Where stories live. Discover now