از مارکت بیرون زد و چند دقیقه بیحرکت،به بستنی ها و شکلات های توی پاکت خیره موند.
خستگی و پذیرفتن درست نشدن هیچ چیز توی زندگی شخصیش،برای بیخیالی طی کردنش کافی بود.
بیدلیل برخلاف مسیر جایی که ماشینش رو پارک کرده بود،شروع به قدم زدن کرد.
کیوسک صورتی رنگ و قدیمیای،نظرش رو جلب کرد.لبخند زد.برای رسیدن بهش از خیابون رد شد و با دیدن ردیف مجلههای چیده شده،دلش خواست یکی از اون ها رو داشته باشه.بدون اینکه بدونه کدوم شماره رو باید انتخاب کنه.
بی هیچ ایده ای مجله ای که جلد صورتی رنگی داشت رو برداشت و سرسری ورقش زد.اعصاب خرد شدهاش رو با پرت کردن مجله روی مجله های هم رنگش کمی ارضا کرد و یکباره،صدای آشنایی رو شنید:«برای خودتون نمیخوایند،درسته؟»متعجب به کنارش نگاه کرد و با به یاد آوردنش،لبخند زد.همون بچهی زیر بارون بود.
:«تویی!»پسر هم لبخند زد و به مجله ها نگاه کرد.یکی از اون ها رو برداشت و در حالی که ورق میزد پرسید
:«بهتون نگفتند مجله ی شماره ی چند رو میخواند؟»:«اگه برای خودم بخوام چی؟»
:«به نظر نمیاد اهل مطالعه باشید.»
:«چرا؟»
:«چون شبیه پاپای من خسته اید.»دوباره لبخند زد.مقابلش خم شد و ماسکش رو پایین کشید
:«چجوری فهمیدی من خسته ام؟»پسر مجلهای که دستش بود رو بست و بهش خیره شد.دستش رو جلو برد و بی اجازه،با انگشت اشارهش لبهاش رو لمس کرد.
مکث کرد.دستش رو عقب کشید و جواب داد
:«نمیدونم.حس کردم.»سعی کرد به اون لمس بیاجازه واکنشی نشون نده.روی شوکهشدنش سرپوش گذاشت.لبخند زد.برای شنیدن حرف های بیشتری ازش،گفت:«پس پدرت هم مثل من خستهست.»
:«آره،ظاهراً همیشه خستهست.»
به مجلهای که نگاه اون پسر روش بود،نگاه کرد:«و تو هم از این شرایط ناراحتی.موضوع اینه؟»
:«طبیعی نیست؟هیچکس از یه آدم خستهی حوصله سر بر خوشش نمیاد.»
با شلوغ شدن پیادهرو،ماسکش رو بالا کشید و به اون بچه نزدیک تر شد:«زیاد بهش فکر نکن دوستِ من.»:«من دوستتون نیستم آقا.»
کمی خودش رو عقب کشید:«فرار نکن.من خستهم ولی حوصله سر بر نیستم.»
:«جمله هایی که میگید دستوریاند.فرار نکن،فکر نکن.»
:«شبیه پدرت؟»
:«آره متاسفانه.»سری به معنای متوجه شدن تکون داد و از روی زانوهاش بلند شد.مجله های مقابلش رو با نوک انگشت لمس کرد.پرسید:«کدوم یکی رو بخرم؟»
:«برای خودت نیست؟»
به مفرد خطاب شدن یکدفعهایش،واکنش نشون نداد:«برای مادرم میخوام.»
:«خانه دارند؟»
:«معلمِ بازنشستهست،ادبیات درس میداده.»
:«پس یا مجله های بافتنی و قلاب بافی باید بخری یا سودوکو.»
جلد مجلهی کرمی رنگ رو باز کرد:«نظرت راجعبه جدول کلمات چیه؟»
:«حوصله سر بره.»
:«چرا؟»
پسر بچه جوری که انگار مسخره ترین سوال ممکن رو ازش پرسیده باشند خندید
:«فرض کن این همه سال معلم بوده باشی و با بچه های بی سواد ساختار کلمات و جمله سازی کار کرده باشی،دیگه حوصله داری موقع بازنشستگی هم با این مسائل سر و کله بزنی؟»
YOU ARE READING
"Density"
Fanfictionبرای تو هیچوقت اینطوری نبود که بتونم بگم:«اگه من فردا اذیتت کنم، از زندگیت بیرونم میکنی.» تو بههرحال جلوی من دراز میکشی و منم روبهروی تو؛ دستم میاد جلو تا بپیچه دور گردنت، کمرت، رون پات. نگاهم میکنی. بهم میگی اسمم رو دوست نداری و من برام مهم...