دو هفته ای از شبی که با کیم جونگین دوکبوکی خورده بودند میگذشت و تعطیلات سال نو هم تموم شده بود.از قبل متوجه شده بود که محل تمرین کای با انستیتویی که خودش زبان تدریس میکنه توی یک مجتمع قرار دارند ولی پیش نیومده بود تا باهاش روبهرو بشه و حرفی زده بشه.
اونشب بعد از خبر گی بودن کای، حرف زیادی زده نشد.
شب وقتی به خونه برگشت، فکر کرد.
سعی کرد برای خودش درمورد این که چه رفتاری باید موقع دوباره دیدنش داشته باشه و چه چیزی درسته و چه چیزی غلط، تعریف بسازه.
اما درست موقعی که از فکر کردن زیاد توی رخت خوابش کلافه شد، افکارش رو کنار زد.
بدبختی ها و مشکلات زندگی خودش اونقدری کافی بود که گی بودن یا نبودن مردی که رفیقش محسوب میشد،ربطی بهش نداشته باشه.از جایگاه تعویض لباس پمپ بنزین بیرون زد و زیپ شلوارش رو بالا کشید.
امروز کلاس نداشت و مستقیم میتونست بره خونه.
سر راه نسخه ی جدیدی که گرفته بود رو به داروخانه برد و با کیسه ی داروهاش و پاکت گوشت و برنج به خونه برگشت.
رنی با دیدنش کوتاه سلام کرد و دوباره مشغول درس هاش شد.
همیشه با دیدنش سراسر پر از حس خوب میشد، با این که نمیتونست به زبونش بیاره.طولی نکشید تا دوش مختصری بگیره و خودش رو پای گاز موقع گوشت سرخ کردن پیدا کنه و برای تکمیل کردن حس لذتش،هندزفری هاش رو توی گوشش بذاره و ساوندترک های مختلفی که جونگده براش فرستاده بود رو پخش کنه.
شونزده سالش بود که با جونگده آشنا شد.
دو سال از خودش بزرگتر بود و زنگ های موسیقی،جوری صدای گیتار رو بلند میکرد که مسخ شدن باهاش بعید نبود.
مدت ها تایم استراحتش رو پیشش میرفت و باهاش غرق آواها میشد.
کم کم میتونست موسیقی رو تعریف کنه و جونگده اشتیاقش رو باور کرد.کم کم به هم نزدیک شدند.جونگده دانشجوی ادبیات فرانسوی شد و سهون، به هزینهی خودش هر بعد از ظهر به کافهای نزدیک به دانشگاه دعوتش میکرد تا جزوههاش رو بگیره و قبلی ها رو برگردونه و اشکالاتش رو هم بپرسه.
جونگده بی دلیل و به رایگان وظیفه ی نه چندان آسونی رو به یه سرانجام نه چندان کاملی رسوند و توی فرودگاه موقع خداحافظی با سهون پیش از رفتن به پاریس،پسر مقابلش رو بغل کرد و در آخر گفت:«تو لیاقت بهترین ها رو داری،نذار آدمای بی لیاقت خرابت کنند سهون،سالم بمون بچه.»و سهون بعد از رفتن تنها دوستش، به جز دو هفته ای که درگیر اضطراب شده بود، فرانسوی رو کنار نذاشت و به سماجتش درموردش، ادامه داد.
ادامه داد و ادامه داد.آزمون پذیرش دانشگاه رو قبول نشده بود و به جاش برای رها شدن از استبداد خونهی پدریش، توی مرکز مراقبت از کودکان استثنایی شروع به کار کرد.
YOU ARE READING
"Density"
Fanfictionبرای تو هیچوقت اینطوری نبود که بتونم بگم:«اگه من فردا اذیتت کنم، از زندگیت بیرونم میکنی.» تو بههرحال جلوی من دراز میکشی و منم روبهروی تو؛ دستم میاد جلو تا بپیچه دور گردنت، کمرت، رون پات. نگاهم میکنی. بهم میگی اسمم رو دوست نداری و من برام مهم...