بعد از بازکردن چشمهاش، چهرهی غرق در خواب جونگین در کنارش اولین تصویری بود که ذهنش رو درگیر کرد.
توی خودش جمع شده بود، سردش بود. اتاق سرد و تاریک بود.پتو رو تا زیر چونهاش بالا کشید و خودش بلند شد و لبهی تخت نشست.
پشت گردنش رو با کف دستهاش ماساژ داد و به ساعت روی دیوار نگاه کرد، چهار صبح بود.
چشمهاش رو بست و سرش رو با دستهاش فشار داد و موهای کوتاهش رو کمی کشید.نمیفهمید حال خودش رو. نمیفهمید که این آشفتگی از اضطرابه یا از بیخوابی. نمیفهمید که این آشفتگیه یا توهم، حتی نمیفهمید که الان خوابه یا بیدار.
ضربان قلبش رو تند حس میکرد. نفسهاش تند بودند ولی اکسیژن کافی نبود، انگار داشت خفه میشد.از جاش بلند شد و با برداشتن موبایلش از اتاق بیرون زد.
به سمت کاناپه رفت و روش نشست. سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمهاش رو بست.
نفس عمیقی کشید و موقع بیرون دادن بازدمش، بغضش شکست.سرش رو از پشتی کاناپه بلند کرد و محکم بین دستهاش فشار داد.
نمیتونست درست نفس بکشه، نمیتونست بهجز بیصدا هق زدن هیچ عمل دیگهای داشته باشه.
ذهنش پر از حرف و فکر بود ولی نمیتونست هیچ چیزی رو تفکیک کنه.سرش رو محکم فشار داد و با خودش زمزمه کرد:«آروم باش.»
سعی کرد ساده نفس بکشه
:«آروم باش، آروم، چیزی نشده»
با دو دستش محکم جلوی دهنش رو گرفت و چشمهاش رو روی هم فشار داد و کم کم، بدنش آروم شد.دیگه نمیلرزید، کمتر گیج و وحشتزده بود.
چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، خاموش شدن نور اسکرین گوشیش بود.دستش رو دراز کرد و با برداشتن و آنلاک کردن صفحه، پیامکی که از شمارهای ناشناس دریافت کرده بود رو باز کرد:"دلم میخواد باهات صحبت کنم."
با پشت دستش چشمهای خیسش رو پاک کرد و تا اومد دوباره متن پیام رو بخونه، پیام جدیدی دریافت کرد:"نمیدونم چهقدر احتمال داره که دعوت یه آدم ناشناس رو بپذیری."
مغزش کم کم داشت بیدار میشد. دستهاش رو بیهدف روی کیبورد گوشی چرخوند و در نهایت یک پیام فرستاد:"شما؟"
چند ثانیهی بعد، پیام بعدی رو دریافت کرد:"هر وقت حس کردی دوست داری باهام صحبت کنی بهم خبر بده، اینجوری باهم آشنا میشیم."
اخمهاش توی هم فرو رفت و اسکرین رو خاموش کرد و گوشی رو کنار گذاشت.
نفس عمیق دیگهای کشید و با نگاه کردن به ساعت، بر خلاف میلش از جاش بلند شد و بعد از آماده کردن صبحونهی مختصری برای رنی و جونگین، لباس پوشید تا روز کاری جدید رو شروع بکنه.
***
بکهیون گردن کج شدهاش رو به زور صاف کرد و نگاهش رو یک بار دیگه روی بوم روبهروش چرخوند.
دستش رو جلو برد و رنگ لب چهرهی روی بوم رو، با نوک انگشت وسطش پخش کرد.
لبخند زد و از روی صندلیش بلند شد.
YOU ARE READING
"Density"
Fanfictionبرای تو هیچوقت اینطوری نبود که بتونم بگم:«اگه من فردا اذیتت کنم، از زندگیت بیرونم میکنی.» تو بههرحال جلوی من دراز میکشی و منم روبهروی تو؛ دستم میاد جلو تا بپیچه دور گردنت، کمرت، رون پات. نگاهم میکنی. بهم میگی اسمم رو دوست نداری و من برام مهم...