❤︎𝐒𝐢𝐱𝐭𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

2.3K 549 35
                                    


با حیرت به کتاب قدیمی‌ای که روی جلدش شکل هایی از صورت فلکی حک شده بودن نگاه کرد!
زبونش بند اومده بود... با سرعت به سمت کتیبه ای که زیر تختش قایم کرده بود رفت و برش داشت.
جونگکوک با تعجب به کتیبه نگاه می‌کرد.
این کتیبه چطوری به دست تهیونگ رسیده بود؟!
و از همه تر چطور موقعی که اتاق رو گشته بود پیداش نکرده بود؟!

تهیونگ با ذوق کتاب رو باز کرد و بعد از پیدا کردن صفحه‌ی مورد نظرش، کتیبه رو کنارش گذاشت و به تصویر حک شده ی کتیبه درون کتاب نگاه کرد.

با دهنی باز و صدایی که هیجان توش موج میزد به سمت جونگکوک که با پوزخند مغرور آمیزی بهش نگاه میکرد برگشت:

_اینو از کجا اوردی؟

- از یه عتیقه فروشی خریدمش.

صد درصد که دروغ میگفت، چون نویسنده ی کتاب که جادوگر محققی بود در ازای انسان شدن، این کتاب رو به جونگکوک‌ داده بود.
تهیونگ جیغی ناشی از ذوقش کشید و روی زمین نشست و مشغول بررسیه کتیبه و کتاب شد:
_من از بچگی عاشق اینطور چیزا بودم. مادربزرگم شب ها برام داستان هایی راجع به جادوگر ها، نیروها و قدرت‌هاشون تعریف میکرد... اونها فوق العادن.

جونگکوک نیشخندی زد و روی دو زانو رو به روی تهیونگ نشست:
- اگر به این چیز ها علاقه مندی، فک کنم که خوب آدمی به پستت خورده چون، منم به حد مرگ عاشق جادوگری و نیروهاشونم...

بعد از مکث کوتاهی به قیافه پسر خیره شد و با تردید لب زد:
- مخصوصا نیروی جادوی سیاه...

تهیونگ با ذوق خودش رو بهش نزدیک تر کرد و با خم کردن صورتش بهش نگاه کرد و با هیجان لب زد:
_توهم راجع به جادوی سیاه میدونی؟ وای باورم نمیشه! یکی مثل خودم رو به رومه... پسر تو تا حالا کجا بودی؟

جونگکوک از هیجان توی صدای تهیونگ و صورت نزدیکش، تک خنده ای کرد و کمی به عقب خم شد:
_نمیدونستم هم اتاقی برادرم، انقدر مشتاق اینطور مسائله... وگرنه زودتر به دیدنت میومدم!

تهیونگ بدون توجه به حرف های جونگکوک با هیجان بیشتری به سمت جونگکوک برگشت که باعث شد جونگکوک تعادلش رو از دست بده و روی زمین بشینه.
تهیونگ بدون توجه به این موضوع که روی جونگکوک‌ هم شده، تنها برای ادامه ی مکالمه ی قبلی گفت:
_به نظر تو هم واقعا اینطور چیزایی وجود دارن؟ سنگ چی؟ به نظرت اون سنگ و جادوگر کش هم وجود دارن؟

جونگکوک شوکه از نزدیکی تهیونگ چشم هاش گرد شد.
بعد از گذشت چند ثانیه پوزخندی زد. نزدیکی پسر و حرکات بیش از حد ناشی از ذوقش باعث شده بود گردنبند دور گردنش بیرون از لباسش بیوفته.
با دیدن سنگ مرمرین که به رنگ سرخ در گردن پسر دیده میشد، پوزخندشو عمیق تر کرد.
بالاخره پیداش کرده بود... با صدای آرومی بدون اینکه پسر رو کنجکاو کنه به چشم هاش زل زد:
- آره تهیونگ وجود دارن. هم جادوگر و هم سنگ مرمرین هر دو وجود دارن.

𝗕𝗹𝗮𝗰𝗸 𝗥𝗼𝘀𝗲 ᵏᵒᵒᵏᵛDonde viven las historias. Descúbrelo ahora