برای بار دهم شماره جونگین رو گرفت و منتظر شد.
برای اولین بار بود در این سه سال دوستیشون بود که اینطور غیبش میزد.از سه روز پیش تا الان پیامی ازش دریافت نکرده بود و تمام تماسهاش هم بی جواب میموند.
بیشتر از این نمیتونست مسئول خوابگاه رو بپیچونه.
کلافه گوشی رو روی میز پرت کرد و فاق باز روی تخت خوابید.- کدوم گوری رفتی آخه؟ امشب چطور آقای کانگ رو بپیچونم؟ شب اول گفتم خوابی در حالی که کسی که جات خواب بود جیمین بود. پریشب گفتم شام نداشتی رفتی بوفه. دیشبم گفتم حمومی...
با صدای پیامک گوشیش به سمتش برگشت و با دیدن پیام روی صفحه با حرص شمارش رو گرفت:
- دوست عزیزم لطفا فردا به کافه رزماری کنار دانشگاه بیا.ساعت پنج عصر منتظرتم.
شماره رو لمس کرد. با برداشته شدن گوشی با بلندترین صدایی که از خودش سراغ داشت داد زد:
- مرتیکهی احمق... سه روزه کدوم گوری؟ ها؟ چرا جواب زنگامو نمیدی؟ کجایی؟ چرا خوابگاه نمیای؟اما بدون اینکه جوابی بشنوه صدای بوق ناشی از قطع شدن تماس توی گوشش پیچید. با قیافه ای که مطمئن بود دود ازش خارج میشه، با حرص لگدش رو به سمت تخت بالایی رها کرد:
- دیک هد عوضی چطور جرأت میکنی گوشی رو روی من قطع کنی؟......
صرفا فقط جهت خاموش کردن مجدد گوشی بهش دست زده بود و از روی بی حواسی، دستش روی دکمه پاسخ تماس رفته بود.
اما حالا با شنیدن صدایی که باعث شده بود از یک ساعت پیش تا الان سر درد بدی رو تجربه کنه کلافه به سمت کتش رفت و برش داشت و از خونه خارج شد.
اون فردی بود که صداهای بلند به شدت آزارش میداد و باعث میشد ساعت ها با سردردش سر و کله بزنه و حتی نیروی جادوییشم نمیتونست دردی رو دوا کنه و همه ی اینا بخاطر نقص قدرت هاش بود..
با یاد آوری اینکه کمتر از چند ماه آینده با گرفتن نیروی سیاهِ سنگِ سفید دیگه این مشکلات رو نداره، بازدمش رو محکم به بیرون فرستاد......
رو به روی ساختمون، به درخت کاجی که دقیقا رو به روی پنجره اتاق پسر بود ایستاد و تکیه زد.
با چشم های تیزش به پنجره ی اتاق پسری نگاه میکرد که محافظ سنگ سفید بود.
قرار بود از دره دوستی وارد بشه و اون رو عاشق خودش کنه تا بتونه نیروی سنگ رو برداره.
زبونش رو روی لب هاش کشید. نیشخندی زد.
بد نبود اگر سری به اتاق میزد!
صرفا از روی کنجکاوی تصمیم گرفت اتاق رو بررسی کنه پس چشم هاش رو بست و به کلاغ سیاه رنگی تبدیل شد.روی لبه پنجره ایستاد. پرده کشیده شده بود و قسمت کمی از پنجره اتاق باز بود.
آهسته سعی کرد که از گوشه باز پنجره داخل بره اما لولای در مانع میشد.
با حرص کمی بدنش رو به پنجره کوبید. قصد داشت از نیروی جادوییش برای باز شدن پنجره استفاده کنه که یکدفعه پرده کنار رفت و قیافه پسر بالای سرش نقش بست!
STAI LEGGENDO
𝗕𝗹𝗮𝗰𝗸 𝗥𝗼𝘀𝗲 ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfiction𝙧𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 - 𝙛𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 یک عاشقانهی سیاه، میان جادوگر و جادوگرکُش... ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ رز سیاه برای تو، رقص لب هام به روی لبهات بود. رز سیاه برای تو، نبض دلپذیر نفسهام زیر گونههات بود. رز سیاه برای تو، عشق بود، خاطره بود، زندگی بود،...