ترس

256 78 2
                                    

جه بوم صبحی خسته کننده را شروع کرده بود؛ از آن روزهایی که انگار، هیچ چیز نمیتواند حال دل آدمی را خوب کند. اکنون پشت میز یکی از کلاس‌هایش که حالا هیچ کس جز او در آن وجود نداشت نشسته و سرش با روی میز قرار داده بود.
صدای ویبرهٔ گوشیِ همراهش، توجه او را جلب کرد.
آن را برداشت؛ با دیدن نام فرستنده صاف نشست و محتوای پیام را با دقت خواند:
" سلام. پارک جیمین هستم، خواستم اطلاع بدم که با آموزش خصوصی موافقم. فقط باید در مورد روز، زمان و هزینه‌اش باهم صحبت کنیم، لطفا بهم بگو کجا میتونم ببینمت. "
برای سومین بار متن مقابلش را خواند و خندید.
در پاسخ پیام جیمین، پیامی سرشار از غلط‌های نوشتاری که حاوی تشکر از او و آدرس یک کافه برای ملاقات بود را نوشت و ارسال کرد.
او اشتباه میکرد؛ هنوز یک چیز برای خوب بودنش وجود داشت.

_____________________

رویداد‌هایی به تازگی رخ داده بودند، سه شنبه‌ها را برای جه‌ بوم بسیار دلپذیر کرده بود؛ به طوری که یکی از انگیزه‌های او برای سپری کردن روزها، رسیدن به سه‌شنبه دوست داشتنی‌اش بود. چرا که پارک جیمین، در این روز برای تدریس خصوصی به خانهٔ جه بوم میرفت.
‌و همواره او اضطراب دا‌شت و میترسید از اینکه...
ٔبه مثال یک پرنده به سمت در پرواز کرد. جسه کوچک او را دید و به سویش رفت.
"سلام. "
جیمین متقابلا سلام کرد؛ ابزاری که دست داشت را روی زمین گذاشت؛ دست‌هایش را کنار کمرش گذاشت و بالاتنهٔ خود را کمی به سمت عقب خم کرد.
گویا حمل آن وسایل باعث درد کمرش شده بود.
جه بوم خیلی سریع وسایل جیمین را برداشت و منتظر ایستاد تا جیمین به سمت خانه برود.
جیمین تشکر کرد و وارد خانه شد.

__________________

جه بوم خیلی خوب تظاهر به ناشی و بی‌مهارت بودن میکرد؛ تا جایی که پارک جیمینِ صبور از رفتارهای او کلافه میشد.
جیمین بعد از چندین جلسه با خود می اندیشید که زحماتش کاملا بی‌نتیجه است! جه بوم مانند یک ماهی بود که جیمین سعی میکرد به او بالا رفتن از درخت را بیاموزد.
اکنون آن دو کنار هم نشسته بودند و جه بوم به عمد همهٔ تمرین‌هایی که جیمین به او داده بود را به بدترین نحو ممکن انجام میداد.
و جیمین متوجه این نشد؛ زیرا مردمک‌های تیله‌ای و سیاه‌رنگ جه بوم، مانند یک سیاهچاله، او را در خود محو کرده بود و هوشیاری جیمین را از او دزدیده بود.
چرا هربار که به چشم‌های او خیره میشد، گویی طلسم میگشت؟
چشم‌هایی که انگار سال‌ها است که آن‌ها را میشناسد! مانند یک آشنای غریبِ صدهزار ساله.
بعد از مدتی طولانی، از سفر ذهنی خود بازگشت.
آن چشم‌های عجیب رنگ نگرانی گرفته بودند.
جه بوم او را صدا میکرد.

His eyes_kookminWhere stories live. Discover now