دیدار(پایان)

476 80 37
                                    

مرد کهنسال، با خشم پرستارش که در تلاش بود تا او را به محوطهٔ آسایشگاه یا به عنوانی دیگر اسارتگاهش باز گرداند، هل داد و با تمام جانی که برایش مانده بود از او دور شد.
پرستار با کلافگی به سمت او دوید و دست هایش را اسیر خود کرد؛ مرد کهنسال را با شدت به سمت ساختمان بزرگ آسایشگاه هدایت کرد.
پیرمرد فریاد میزد و پرخاش میکرد.
" من نمیخوام برگردم، نمیخوام برگردم. "
ناگهان سکوت کرد.
ٔسکوت بی‌دلیل او برای پرستار و اطرافیان، مایه تعجب بود.
پرستار رد نگاه پیرمرد را ادامه داد تا به دو پسر جوان رسید.
مرد مبهوت آن دو شخص شده بود.
با آرامشی بی‌سابقه، بازوانش را از دست‌های پرستار بیرون آورد و به سمت آن دو قدم برداشت.
در چند قدمی جیمین ایستاد و زمزمه کرد:
" هان یوبین! "

" پایان. "

His eyes_kookminOù les histoires vivent. Découvrez maintenant