مادر

779 111 21
                                    

قطره‌های آب روی پوست گندم‌گونش سقوط می‌کردند. 
دقایقی را نظاره‌گر تصویر خود روی آینه بخار گرفته و کدر مقابلش بود.
 "خود" او کجا بود؟ احساس می‌کرد خود را در ابتدای مسیر جا گذاشته و تنها جسمش است که این راه طولانی را طی کرده، حال این جسم فرسوده متوجه عدم وجود "خود" او شده.
" چگونه بازگردد؟ "
این سوال در گوشه‌ی ذهنش اکو شد. 
" اگر بازگردد، آیا می‌تواند خود را بیابد؟ نکند بیشتر گمراه شود! " 
سوال
سوال
سوال... 
در آن لحظه پاسخی وجود نداشت.
سرش را با کلافگی تکان داد

او نمی‌دانست چند روز است که درگیر تابلوی جدیدش است اما این را به خوبی می‌دانست که این روزها به اندازه چندین سال برایش کند می‌گذشتند و از روح او تغذیه می‌کردند. 
به طرح اتمام‌یافته‌ی مقابلش خیره شد. 
آن چهار دیواری بخش کوتاهی از کودکی‌اش بود. 
آن دیوارها قد کشیدن پسر را دیده بودند، لبخندهای کوچکش میان اشک‌هایش را، نگاه‌های عاشقانه‌ی مادرش به خود را، آن دیوارها بار سنگینی از خاطره را به روی دوش داشتند. 
در مرکز اتاق، زنی با پوششی سراسر سپید به روی صندلی چوبی نشسته بود و فرزندش را به آغوش می‌فشرد.
جیمین، دستش را نوازش‌وار روی چهره‌ی زن کشید، در آن لحظه به نظر می‌آمد که آن زن از درون تابلوی نقاشی بیرون آمده و مقابل او قرار دارد.
مادر جیمین زنی فراموش‌کار بود، آن شب خفقان‌آور، به هنگام فرار، خستگی بر او غلبه کرد و به خوابی عمیق فرو رفت، اما فراموش کرد که بیدار شود.
تشخیص احساس کنونی‌اش بسیار دشوار بود. غم، دلتنگی، خشم و عشق سرشار، مسیرشان را به سمت دیدگان او کج کردند، تبدیل به قطره‌های اشک شدند و سقوط کردند.


¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
His eyes_kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora