چشم هایش

519 100 10
                                    

حقیقت این بود که همان‌قدر که ناگهانی به اوج شهرت خودش رسید، به همان منوال از ذهن جامعه‌ای که درون آن زندگی می‌کرد پاک می‌شد، پس باید به فکر یک شغل دوم برای خودش می‌بود، و این شغل می‌توانست آموزش باشد.
این موضوع موجب شده بود که جیمین اکنون به تنهایی در حال افتتاح کارگاه آموزش نقاشی خودش باشد.
برگ سبز آگلونمای مقابلش را میهمان نوازش‌های خود کرد.
فردا برای او یک روز خاص بود، از یک‌سو تابلوی جدیدش را به نمایش همگان می‌گذاشت و از سوی دیگر، خبر افتتاح کارگاه نقاشی‌اش را به دنبال‌کنندگانش اطلاع می‌داد.
_________

جیمین اشتیاق داشت.
همچون کودکی که در شب قبل از اردو برای فردایش نقشه می‌چیند و از شدت شور و شوق، نمی‌تواند بخوابد.
ساعتی گذشت و بی‌خوابی همچنان در چشم‌هایش لانه کرده بود.
به سوی تابلوی نقاشی‌اش برگشت.
وقتی پلک‌هایش را روی هم گذاشت، ناگهان در تاریکی مطلق تصویر دو چشم بادامی را به یاد آورد.
" آن چشم‌ها متعلق به چه کسی بودند؟ "
اندکی بعد گویی چراغ ذهنش روشن شده باشد، به پنجره‌ی ترسیم شده روی بوم نقاشی نگاه کرد.
آن پنجره تنها راه ارتباطش با دوست کوچکش بود که هر روز صبح، به شیشه‌ٔ آن می‌کوبید و با صدای کودکانه‌اش، جیمین را صدا می‌کرد و مردمک چشم‌های درشتش از پشت حفاظ‌های پنجره، در پی نشانه‌ای از پارک جیمینِ کوچک، اتاق را کنکاش می‌کردند.
" سرنوشت آن چشم‌ها چه شد؟ "

His eyes_kookminUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum