دلیلی برای لبخند زدن

261 84 6
                                    

جیمین شب گذشته را به سختی سپری کرده بود و حالا نیز هیچ رمقی برای آموزش نداشت.
تلاش میکرد که احوال بدش تاثیری در رفتارش داخل کارگاه نداشته باشد اما با شکست مواجه شده بود. شاگردانش نیز به موضوع آگاه بودند و سعی میکردند برخورد کمتری با استاد بی‌حوصلهٔ خود داشته باشند.
صدای ویبرهٔ گوشی همراه جیمین توجه کلاس را جلب خود کرد.
جیمین با دیدن نام جه بوم، حالت جدیدی به چهره گرفت و با خود اندیشید که در اولین فرصت نام او را به جونگکوک تغییر دهد.

با کمی مکث اتصال تماس را برقرار کرد.

" پارک جیمین، بیا به خونهٔ من... لطفا. "

جیمین متوجه لحن غیرعادی او شد.
او مست بود؟

" امروز سه‌شنبه نیست جونگکوک. "

جونگکوک با صدای زمزمه مانندی لعنت فرستاد که از گوش جیمین دور نماند.

" کاش اونقدری قدرت داشتم تا همهٔ روز‌‌های هفته رو به سه‌شنبه تبدیل کنم... از توانم خارجه جیمین اما میتونم روزهای دیگه رو از تقویمم خط بزنم... با یه خودکار قرمز روشون ضربدر میزنم و فکر نکنم زیاد طول بکشه... اگر همین حالا حرکت بکنی تا زمانی که برسی میتونم تمومش کنم! اونوقت میدمش به تو و تو باید هر روز پیش من بمونی؛ تو اینکار رو میکنی؟ "

جیمین بی‌اختیار لبخند زد.

" باید صبر کنی تا کلاسم تموم شه. "

جونگکوک بی‌توجه به پاسخ جیمین، سوالش را دوباره پرسید:

" اینکار رو میکنی جیمین؟ پیش من میمونی؟ "

جیمین قصد داشت کمی اذیتش کند.

" چرا باید پیشت بمونم؟ "

جونگکوک بعد از مدتی سکوت پاسخ داد:

" چون... چون باید به من نقاشی یاد بدی. "

لب‌های جیمین به پهنای صورت کش آمده بودند؛ خواست چیز دیگری بگوید که متوجه نگاه خیرهٔ و لبخندهای مرموز شاگردانش شد؛ باز هم آن مرد موجب شده بود موقعیتش را فراموش کند.
به سرعت به حالت جدی‌اش برگشت و سعی کرد با جملهٔ کوتاهی مکالمه‌اش با جونگکوک را پایان دهد.

" من باید قطع کنم... میبینمت. "

دقایق پایانی کلاس را با ظاهری بی‌تفاوت گذراند و سعی کرد احساسات مختلفی که درونش شکل گرفته بودند را نادیده بگیرد هرچند هرگز این اتفاق نیفتاد و همه متوجه لبخند های گاه و بیگاهش شده بودند.

His eyes_kookminOnde histórias criam vida. Descubra agora