خستگی پروازِ چند ساعته روی تن زوجی که حالا در صندلیهای عقب جیپ مشکی رنگ به خواب رفته بودند، سنگینی میکرد.
مقصد مشخص بود اما آنچه که راننده را کنجکاو میکرد، هدف جیمین و جونگکوک از رفتن به آن منطقهٔ متروکه بود.
جاده سنگلاخی بود و تکانهای پی در پی ماشین، موجب بیدار شدن جونگکوک شد.
کمی اطرافش را نظاره کرد و راننده که متوجه هوشیار شدن او شد، تلاش کرد تا با او ارتباط برقرار کند:" برای چه کاری به اون ناحیه میرید؟ خب اونجا حتی برای گردشگری هم مناسب نی... "
" چقدر طول میکشه تا برسیم؟ "
راننده ناخشنود از رفتار جونگکوک، چینی به ابروهایش داد و آرام پاسخ داد:
" راه زیادی نمونده. "
جونگکوک سر تکان داد و به صورت غرق در خواب جیمین که بسیار وسوسهانگیز به نظر میرسید خیره شد.
مقابل آن عمارت متروکه ایستاد. خاطرات کودکی ذهن او را هدف قرار داده بودند و موجب شده بودند که گذر زمان را احساس نکند. زمانی به خود آمد که جیمین کنارش ایستاد و دستش را در دست او قفل کرد.
از راننده خواست که منتظر آنها بماند و همراه با هم به سمت عمارت حرکت کردند.
فضای داخل آن، ویرانتر از نمای بیرونیاش بود.
با هر قدم، صدای عذاب دهندهٔ چوبهای آسیب دیده در فضا پخش میشد.
جیمین دستش را روی کاغذ دیواریهای پوسیده کشید و ردی از غبار و آلودگی روی سرانگشتهایش نشستند.
جونگکوک به سمت او رفت و دستهایش را دور کمر جیمین حلقه کرد." مادرم با این پیانو زیباترین آهنگهارو مینواخت. "
جیمی گفت:
" و غم انگیزترینها. "
جونگکوک به صورت سوالی به چهرهٔ جیمین نگاه کرد.
" سالها با اون آواهای جادویی، به حکم لالایی، به خواب میرفتم؛ در حالی که منبعشون رو نمیشناختم! مادر میگفت که اون یه وسیلست، مثل کمد چوبیای که گوشهٔ اتاق قرار داره، میگفت وقتی از اینجا بریم، بهم نشونش میده... وقتی تصمیم گرفت تا فرار کنیم، من خوشحال بودم؛ چون میتونستم اون وسیله رو از نزدیک ببینم... من بلاخره اون وسیله رو دیدم، لمسش کردم، اما مادر رو نه... . "
تنش میلرزید. گویی یک سیب سرخ گلویش را میفشرد.
" برو بیرون جونگکوک، میام، خیلی زود میام، فقط الان میخوام تنها باشم "
تن لرزان جیمین مسیری مشخص را طی کرد.
مقابل آن درب آهنین ایستاد. با فشاری اندک، آن در با صدای گوشخراشی باز شد.
حال در زندان کودکیاش، آن چهاردیواری تاریک و مرطوب که اکنون جولانگاه موشها شده بود، قرار داشت.
بوی تعفنآور آن اتاق، بینیاش را پر کرده بود اما این موضوع آخرین چیزی بود که جیمین به آن اهمیت میداد.
ٔیک لحظه پلکهایش را روی هم قرار داد و چهره مادر جوانش را مقابل خود دید.
قلبش آرام گرفت.
تمام احساسات منفیاش به یکباره ناپدید شد.
کاش نمیدانست که آن یک تصویر دروغین است؛ کاش در دریای نادانی اش غرق میشد. ابتدای مسیر آگاهی، با درد و غم همراه بود.
لایهای از اشک دیدگانش را تار کرده بود.
گامهایش را به سمت عقب برداشت. برای آخرین بار آن اتاق را از نظر گذراند و با قدمهایی بلند، آن عمارت را ترک کرد.
جونگکوک شانههای جیمین را گرفت و او را به داخل ماشین هدایت کرد و کنارش نشست." اقتدار این عمارت با گذر زمان در هم شکسته، مثل صاحبش. "
جیمین با کمی درنگ پاسخ داد:
" میخوام ببینمش. "
" چه کسی رو؟"
" جانگ سئو جون. "
KAMU SEDANG MEMBACA
His eyes_kookmin
Cerita Pendek"کامل شده" پارک جیمین، نقاشی که آوازه مهارت فراوانش در لندن پیچیده است، در نقاشی جدیدش مکانی را طراحی میکند که به چشم های آن مرد غریبه بسیار آشنا به نظر می آید! کاپل: کوکمین ژانر: روزمره، معمایی، عاشقانه نوع: داستان کوتاه نکته: پارت ها کوتاه هستن