پارت چهلم.

96 26 3
                                    

هیچ کنترلی رو دستش که عضو سخت شده‌اش رو گرفته بود نداشت و هر لحظه با دیدن کیونگسویی که زیر دوش حموم سعی در شستن بدن سفیدش داشت بیشتر احساس نیاز می‌کرد.

***

به چاقوی توی دست مادرش نگاه می‌کرد. بدنش از شدت استرس می‌لرزید. جالب بود که بعد از این همه سال هنوزم به دیدن این صحنه عادت نکرده بود. پوزخندی به زن روبروش زد و گفت.
_میخوای بازم خودت رو جلوی من بکشی تا دوباره زجرم بدی؟

زن موهای مشکی رنگش که کثیف و شلخته دورش ریخته بود رو کنار زد و با التماس به پسرش خیره شد.
+چرا انقدر برادرت رو اذیت میکنی؟

کریس با عصبانیت میخواست بگه که اون برادرش نیست اما وقتی که دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه از خواب پرید و خودش رو توی اتاق بزرگش دید.

با غم زیاد دستش رو به چشماش کشید. میتونست خیس شدن انگشتانش رو حس کنه و این موضوع بیشتر از قبل ناراحتش می‌کرد. کلافه از روی تخت پایین اومد و به سمت آینه‌ای که تقریبا نزدیک در قرار داشت رفت. زیر لب زمزمه کرد.
_اون برادر من نیست.

از این حسی که بهش یادآوری می‌کرد داره اشتباه میکنه متنفر بود.
به رعد و برقی که اسمون آبی رنگ ساعت پنج صبح رو روشن کرد خیره شد و قدم‌هاش رو به سمت پالتوی مشکی رنگش برداشت.
خدمتکار قدیمی و پیرش با دیدن حالش با عجله به سمتش اومد. بعد از این همه سال کار کردن برای اون مرد به راحتی میتونست قیافه‌ی غمگینش رو تشخیص بده. میخواست بهش کمکی بکنه اما کریس پسش زد و با یکی از ماشین‌هاش خیلی زود اون خونه رو ترک کرد.
نفس‌های عمیقی می‌کشید. قطره‌های بارون با ‌شدت خودشون رو به پنجره‌ی ماشینش می‌کوبیدن.

در آخر توی جاده‌ای که خودشم نمی‌دونست به کجا میره توقف کرد و سرش رو کج روی فرمون مشکی رنگ گذاشت و به درخت‌هایی که آخرین برگ‌های پاییزیشون رو هم داشتن از دست میدادن خیره شد. حالا کاملا شبیه یه بچه‌ی دوساله شده بود که مادرش دعواش کرده وهیچ شباهتی به یه رئیس بزرگ قاچاق اسلحه نداشت. نمی‌خواست این احساس رو داشته باشه اما از خودش بدش می‌اومد. هیچ وقت همچین حسی نسبت به خودش نداشت ولی الان توی این لحظه واقعا از خودش متنفر بود و نمیتونست برای از بین بردن این حس کاری انجام بده.

***

جونگین نمی‌خواست به سهون و لپتاپی که جلوش قرار داشت نگاه کنه. با فکر کردن به کیونگسو دیوونه میشد.
باورش سخت بود که دیشب با دیدن بدن لخت اون پسر انقدر تحریک شده بود.
کلافه برای خالی کردن عصبانیتش انگشتاش رو روی صفحه‌ی موبایلش فشار داد و آهی کشید.
کاش میتونست حافظه‌ی مربوط به دیشب رو پاک کنه تا دیگه انقدر احساس احمق بودن نکنه.

سهون که از درگیری‌های ذهنی الان اون پسر چیزی نمی‌دونست چشماش رو از کیونگسو و دوربین مدار بسته برداشت و رو به جونگین گفت.
_عکس برداری پس فردات توی اینچئونه درسته؟

پسر که می‌خواست از همه چیز فرار کنه با شنیدن سوال سهون سرش رو بلند کرد و برای تایید حرفش "هوم" آرومی گفت.
_کیونگسو هم میاد؟

جونگین به نشونه‌ی تایید پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و آروم گفت
+اگه قبولش کنن که توی تیم باشه.

سهون که دیگه سوالی براش نمونده بود انگشتش رو به لب‌های خشکش کشید و به نگاه کردن دوستش ادامه داد.

کیونگسو که مشغول تحقیق در مورد کریس به نظر می‌رسید با شنیدن صدای زنگ خونه‌اش سرش رو بلند کرد و به در خیره شد. تعجب کرد چون میدونست که کسی در حالت عادی بهش سر نمیزنه.

قبل از همه‌ی این اتفاقات یونا خیلی وقتا می‌اومد اونجا اما همیشه با عذاب وجدانی که برای پسر به جا میذاشت ترکش می‌کرد. عذاب وجدانی که به خاطر رفتار سردش با بقیه همیشه همراهش بود. دوست داشت با مردم گرم و صمیمی باشه و اونا رو بفهمه اما انگارهمیشه هاله‌ای از تاریکی دورش رو گرفته بود و کیونگسو حس می‌کرد حتی با تلاش کردن هم هیچ وقت نمیتونه از دستش نجات پیدا کنه.
با یادآوری فرد احمقی به اسم بیون بکهیون عصبانی از سر جاش بلند شد.

موقع باز کردن در خونه‌اش آماده بود به بکهیون چیزی بگه که با دیدن صورت شخص روبروش شوک شده سر جاش بدون هیچ حرکت و حرفی ایستاد.

سهون و جونگین که برای دیدن چهره‌ی مهمون کیونگسو کنجکاو شده بودن، چشماشون رو ریز کرده و با دقت به صفحه‌ی مانیتور نگاه میکردن.

تعجب کیونگسو وقتی بیشتر شد که دید پشت اون فرد یه دختر ایستاده. دختری که ظاهر و موهای کوتاهش زیادی آشنا به نظر می‌رسیدن یونا بود که با لبخند احمقانه و معذبش پشت مردی که کمی از کیونگسو بلندتر به نظر می‌رسید ایستاده بود. پسر روبروش گفت.
_میشه بیایم تو و بعد برات همه چیز رو توضیح بدیم؟

scenario of a photoWhere stories live. Discover now