پارت چهل و یکم.

90 20 2
                                    

کیونگسو برای این که لوهان و یونا بتونن وارد خونه‌اش بشن کنار رفت و بدون هیچ حرفی در رو پشت سرش بست. یونا که خجالت زده به نظر می‌رسید بدون این که به پسر نگاهی بندازه زیر لب زمزمه کرد.
+بابت رفتار اون روزم ازت معذرت میخوام.

کیونگسو به دختر که کت صورتی رنگی پوشیده بود نگاه کرد. حرفای زیادی داشت که باید به بهش میگفت. مثل این که اون هم بابت تمام این اتفاق‌ها معذرت میخواد. یا این که بهتره یونا یه مدتی ازش دور بمونه و یا.. ولی به جای همه‌ی اون حرف‌ها برخلاف میلش فقط لبخند زد و سرش رو تکون داد.

***

سهون با زوم کردن روی صورت لوهان عصبی دستاش رو مشت کرد. باورش نمیشد بعد از چند سال دوباره پسری که یه روزی با تمام وجودش دوستش داشته و اون ترکش کرده رو توی خونه‌ی دو کیونگسو ببینه.

جونگین که متوجه تغییر حالت سهون شده بود کنجکاو شده سرش رو جلوتر برد و پرسید.
‌_این پسر رو میشناسی؟

سهون بدون این که حرفی بزنه سرش رو به علامت تایید تکون داد. الان بیشتر از هر چیزی دلش میخواست که جونگین مشکوک یا کنجکاو بودنش رو کنار بذاره و بیخیال پرسیدن سوال در مورد لوهان بشه اما دقیقا برخلاف چیزی که دوست داشت جونگین گفت.
_خب کیه؟

سهون در حالی که به صورت پسر که بالغ‌تر و جذاب‌تر شده بود نگاه می‌کرد با صدایی که به زور قابل شنیدن بود گفت.
+لوهان بعدا برات توضیح میدم.

پسر بزرگ‌تر با شنیدن اسم اون مرد این بار با دقت بیش‌تری بهش نگاه کرد.
خاطرات کیونگسو رو خونده بود و بر خلاف حدس سهون  تا یه جایی لوهان رو می‌شناخت..

***

_فکر میکردم رفتی چین.

پسر لبخند زدی و دستش رو روی پاش گذاشت. کیونگسو هنوزم شبیه قبل به نظر می‌رسید با این تفاوت که زیر چشماش گودتر، پوستش سفیدتر و لبخندش بی‌جون‌تر شده بود.
+رفته بودم ولی..

یونا که از پیش اومدن فرصت برای معذرت خواهی کردن از کیونگسو خوشحال بود و میخواست هر چه زودتر با اون پسر تنها بشه وسط حرف لوهان پرید و با صدای بلندش گفت.
-الان اومده تا سهون رو ببینه بهش گفتم که تو نمیدونی اون کجاست ولی باور نکرد.

کیونگ چشمای گرد شده‌اش رو از دختری که به دیوار کنار آشپزخونه تکیه داده بود و با موهاش بازی می‌کرد گرفت و به لوهانی که معذب و خجالت زده دستش رو به پشت گردنش می‌کشید خیره شد. اومده بود سهون رو ببینه که چی بشه؟
مگه اون نبود که چند سال پیش توی اون وضعيت ترسناک ولش کرده و رفته بود چین در صورتی که توی جرمش شریک بود؟ با صدای لوهان به خودش اومد.
+تو میدونی کجاست مگه نه؟

***

سهون کلافه از سر جاش بلند شد. بیشتر از این نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا واکنشی نشون نده. تمام سال‌هایی که گذشته بود به فکر این بود که اگه لوهان برگرده و بخواد دوباره ببینتش چه کاری انجام میده ولی حالا.. دیگه فراموش کرده بود میخواست چی کار کنه. باید از اون پسر متنفر می‌شد اما نمیفهمید چرا حالا که دوباره میدیدش قلبش تندتر از قبل میتپید. با شنیدن صدای کیونگسو که می‌گفت "نمیدونم" بی‌طاقت از اتاق بیرون زد و شنیدن باقی مکالمه‌ی اون سه نفر رو به عهده‌ی جونگین گذاشت.

***

یونا بدون این که به احساسات سرد اون دو نفر اهمیتی بده سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و رو به کیونگسو گفت.
-منم دقیقا همین رو بهش گفتم.

لوهان بی‌توجه به حرف اون دختر مزاحم به چشمای مشکی و درشت پسر روبروش زل زد و در حالی که از سر جاش بلند میشد پرسید
+این یعنی که نمیخوای حرف بزنی و باید برم؟

کیونگسو بی‌رحمانه حرف پسری که چند سالی ازش بزرگ‌تر بود رو تایید کرد و با لحن سردی گفت.
_خودت میبینی که دیگه این جا کاری نداری.

لوهان با عصبانیت به سمت در قدم برداشت. هر جور که شده اون پسر رو پیدا می‌کرد. هیچ نقشه‌ای برای بعد از این که دوباره سهون رو می‌دید نداشت و تنها چیزی که میدونست این که بود که بهش نیاز داره. قبل از این که بره بیرون نزدیک در ایستاد و بدون این که برگرده و به اون دو نفر نگاه کنه زمزمه کرد.
+ حالش خوبه؟

کیونگسو که از عصبانیتش کم‌تر شده بود صادقانه جواب داد.
_خوبه

با بسته شدن در یونا به سمت کیونگسو رفت و متعجب پرسید.
-مگه از سهون خبر داری که گفتی خوبه؟

_نه ولی حداقل این جوری لوهان آروم‌تر میشه.

یونا خودش رو روی یکی از مبل‌ها انداخت و کیونگسو هم کنارش نشست.
-چرا دلت برای اون میسوزه؟ از همون اولم ازش بدم می‌اومد. وقتی اومد کافه میخواستم بیرونش کنم اما گفتم شاید با اومدنش به این جا بیخیال بشه.

کیونگسو با انگشتاش بازی می‌کرد و مشغول تحلیل کردن حرف‌های یونا بود.
_تو از اول حتی با سهونم مشکل داشتی..

سرش رو بلند کرد و به چشمای دختر خیره شد.
_چرا همیشه ازش بدت می‌اومد؟

یونا که معذب شده بود صاف نشست و با دزدیدن نگاهش و خیره شدن به دیوار خالی روبروش جوابی که چندان هم صادقانه به نظر نمی‌رسید رو زمزمه کرد.
‌-حس میکردم قراره دردسر درست کنه.

خودش بهتر از هر کسی میدونست که داره دروغ میگه. نمیتونست بگه چون می‌ترسید پسر رو از دست بده از سهون بدش می‌اومد. نمیتونست بگه چون دوستش داشت نمی‌خواست با کسی غیر از خودش دوست بشه، دلش میخواست نزدیک‌ترین آدم به کیونگسو فقط خودش باشه. یونا همیشه راجع به این موضوع به اون پسر دروغ میگفت و این باعث می‌شد همیشه عذاب وجدان داشته باشه.

scenario of a photoDonde viven las historias. Descúbrelo ahora