پارت بیست و یکم.

133 39 1
                                    

کیونگسو ترسیده در حالی که سعی می‌کرد به سختی روی پاهاش بایسته زمزمه کرد.
‌+چ.. چی؟

کریس آروم با پشت انگشتاش صورت پسر رو نوازش کرد و با دست آزادش مانع بلند شدنش شد.
_یکی مثل تو میخواستم. یه آدم ساده و حریص که برای به دست اوردن پول خودش رو نابود میکنه!

با اضطراب به صورت مرد روبروش که جلوتر اومده بود نگاه کرد و لباش رو جوید. میخواست حرفی بزنه که کریس جلوش رو گرفت و ادامه داد.
_ میدونی پیدا کردن عکاسی که بدون ترس و فکر کردن به عواقب کارش از آدمی مثل جونگین اونم حین کارهای خلاف عکس بگیره و اون رو تهدید کنه کار آسونی نیست. ولی تو الان اینجا روبروی من نشستی و این میتونه بهترین فرصت زندگیم باشه.

کیونگسو با بلند شدنش سعی کرد تمرکزش رو جمع کنه و در حالی که به سرامیکای کثیف و سفید رنگ روی زمین نگاه می‌کرد با استرس سؤالش رو پرسید.
+خب.. چه فرقی به حال تو میکنه؟

‌با این که کریس دوباره به سمت پنجره برگشته بود و به بیرون نگاه می‌کرد کیونگسو میتونست لبخند خالی از خوشحالی و محبتش رو روی صورتش ببینه.
_ دوباره تکرارش میکنم ولی خوب دقت کن. یه آدم ساده و در حین حال حریص که تونسته از راز اون مدل سر دربیاره، کسی که دوست صمیمیش برای جونگین کار میکنه و از همه مهم‌تر آدم جذابیه! اینا واقعا برات خاص به نظر نمی‌رسن؟ تو با داشتن تمام این ویژگی‌ها میتونی به راحتی من رو به انتقامی که خیلی وقته منتظرشم برسونی!

کیونگسو که با شنیدن اسم سهون هول ‌شده بود برای نزدیک‌تر شدن به اون مرد چند قدمی به سمت جلو برداشت و با ناراحتی زمزمه کرد.
+اینارو از کجا میدونی؟

_ یه جاسوس خوب..

بعد از برگشتن به سمتش دستاش رو روی تکیه‌گاه صندلی گذاشت و در حالی که پوزخند روی لباش عمیق‌تر می‌شد ادامه داد.
_و یه قاتل خوب، فکر کنم بشناسیش. قبلا یه فیلم ازش برات فرستاده بودم. یادته که؟

کیونگسو که از حرف‌های کریس لحظه به لحظه بیشتر می‌ترسید به خاطر سرمایی که توی بدنش جا خوش کرده بود خودش رو بغل کرد و با لحنی که سعی داشت دوستانه به نظر برسه گفت.
+من نمیتونم برات کاری انجام بدم. من حتی نمیتونم از خودم مواظبت کنم. میدونم.. میدونم.. اشتباه کردم که اون عکسا رو از جونگین گرفتم ولی الان تنها چیزی که میخوام اینه که همه چی تموم بشه و به زندگی عادیم برگردم. پس خواهشا یه وسیله‌ی دیگه برای گرفتن انتقامت پیدا کن.

کریس به پسری که معلوم بود هنوز هم به خاطر درد پهلوهاش نمیتونه درست روی پا بایسه و از سرما به خودش میلرزید نگاه کرد و در حالی که سرش رو تکون میداد گفت.
_نه دیگه. وقتی داشتی این کارا رو انجام میدادی باید به عواقبشم فکر میکردی. حالا یا باید بمیری یا بجنگی، زندگی عادی‌ای دیگه این وسط وجود نداره.

scenario of a photoNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ