پارت سی و هشتم.

95 27 6
                                    

+سلام
بکهیون برای اولین بار توی زندگیش احساس می‌کرد که هول شده و توان بیان کردن کلماتی که توی ذهنشه رو نداره. چشمای درشت و غمگین روبروش باعث میشدن هر لحظه بیشتر عذاب وجدان بگیره و صحبت کردن براش سخت‌تر بشه. سری تکون داد و گفت.
_فقط میخواستم بگم که..

کیونگسو متعجب بهش نگاه کرد و بکهیون به زحمت ادامه داد.
_بگم که اگه کاری داشتی من میتونم کمکت کنم.. فقط همین رو.. میخواستم بگم.

پسر آروم لبخند زد. از این که این چند وقت با بکهیون بد رفتاری کرده پشیمون بود اما به هر حال میدونست که کنجکاوی اون پسر میتونه براش خطرناک باشه و کیونگسو نمی‌خواست به جز خودش آدم بی‌گناه دیگه‌ای رو درگیر این ماجرا کنه. زیر لب تشکر کرد و به سمت عکاسا رفت.

بکهیون قرار بود خونه‌اش رو عوض کنه. تمام این مدت آرزوی داشتن همچین خونه‌ی بزرگی رو داشت و طبق چیزی که همیشه فکر می‌کرد الان باید خوشحال میشد و نمیفهمید چرا شبیه آدمایی شده که به زور خوشحالی رو به خودشون تحمیل میکنن.

عصبانی به دیوارهای آسانسوری که توش قرار داشت زل زد. با یادآوری اینکه آخرین بار جونگین توی این آسانسور چه جوری تحقیرش کرده بود از خودش متنفر میشد. اون پسر خودخواه هر کاری که دلش میخواست با کیونگسو می‌کرد و کیونگ مثل یه احمق واقعی به حرفاش گوش میداد و باهاش همکاری می‌کرد. به طبقه‌ی اول که رسید عصبی از آسانسور بیرون اومد و قدم‌های تندش رو به سمت در بزرگ کمپانی برداشت.

سعی کرد آسانسور و اتفاقاتی که توش افتاده رو فراموش کنه و ناخودآگاه فکرش به سمت سهون رفت. حس می‌کرد آدما بیشتر دلتنگ اونی میشن که هست، جلوی چشماشونه اما در واقع کنارشون نیست. توی این مدتی که اون دو نفر از هم خبری نداشتن و هر کدوم به شیوه‌ی خودشون از یه چیزی فرار میکردن کیونگسو به اندازه‌ی حالا دلتنگ سهون نشده بود. با خودش قرار گذاشت که یه روز بشینه و باهاش در مورد همه چیز حرف بزنه. غرق فکر بود که با صدایی از پشت سرش ایستاد و به ماشین مشکی رنگ نگاهی انداخت. با کمی دقت کردن میشد فهمید که راننده‌ی اون ماشین کیم جونگینه. برای اینکه بتونه با اون پسر صحبت کنه به سمت پنجره رفت و با لحن تندی گفت.
+چیه؟

جونگین که به لحن کیونگسو اهمیتی نمی‌داد نگران از اینکه کسی ببینتش سریع گفت.
-سوار شو کارت دارم.

+چه کاری؟

پسر نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و درحالی که سعی می‌کرد داد نزنه گفت.
-سوار شو بهت میگم.

کیونگسو با کلافگی کاری که پسر گفت رو انجام داد و طلبکارانه به سمت جونگین که می‌خواست هر چه سریع‌تر از کمپانی دور بشه برگشت.
+چه کارم داری؟

-با اون پسره بکهیون صمیمی نشو.

کیونگسو که با شنیدن اسم بکهیون تعجب کرده بود حالت دفاعیش رو کنار گذاشت و آروم پرسید.
+چرا؟

-اگه قراره وارد کارای ما بشی باید یه سری چیزا رو رعایت کنی. مثل همین موضوع، تو نباید به هر کسی که دلت خواست نزدیک بشی. میفهمی که چی میگم؟

کیونگسو آروم سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. اگه میخواست مسئولیت کار اشتباهی که از اول انجام داده بود رو به عهده بگیره باید تمام حرف‌های جونگین یا کریس رو قبول میکرد. شاید این موضوع اذیت کننده به نظر می‌رسید اما برای این که زودتر به هدفش برسه لازم بود.
-برات یه کاری پیدا کردم.

نفس عمیقی کشید و گفت.
+چه کاری؟

-باید جاسوسی یکی به اسم کریس وو رو بکنی.

کیونگسو که هول شده بود به بازوی جونگین چنگی انداخت و بی‌صدا بهش فهموند که موبایلش همراهشه. پسر جوونتر در حالی که بی‌اراده از رفتار کیونگسو لبخندی روی صورتش نقش می‌بست کلمه‌ی میدونم رو لب زد.

کیونگسو نمیفهمید چی توی سر پسری که کنارش نشسته میگذره و تا حدودی از این موضوع می‌ترسید. کلافه سرش رو تکون داد و سعی کرد بدون کنجکاوی اضافی فقط نقشش رو بازی کنه.
+کریس وو کیه؟

جونگین سرش رو بالا گرفت و کیونگسو ناخواسته به گردن و خط فک پسر خیره شد.
-بعدا در موردش صحبت میکنیم. قبلش خودت تا میتونی اطلاعات در موردش پیدا کن به هرحال باید بفهمم که چه قدر میتونی خاص‌تر از بقیه عمل کنی.

کیونگسو پلک‌هاش رو به نشونه‌ی تایید روی هم فشار داد و بعد از چند دقیقه سکوت با ایستادن ماشین توی خیابونی که خیلی هم شلوغ به نظر نمی‌رسید متوجه شد که باید پیاده بشه. دستش رو به سمت دستگیره‌ی کرم رنگ ماشین برد و آروم پرسید.
+کی دوباره ببینمت؟

جونگین بدون اینکه نگاهی به کیونگ بندازه دستی توی موهاش کشید و گفت.
-وقتش که برسه خودم بهت خبر میدم.

کیونگ بعد از یکم مکث و تحلیل حرفی که بین گفتن یا نگفتنش مونده بود مظلومانه پرسید.
+میشه سهون هم بیاد؟

جونگین دسته‌ی باریک عینک آفتابیش رو بین انگشتاش گرفت و اون رو از روی چشماش برداشت. دلش میخواست بدون هیچ مانعی به اون چشمای درشت که این جوری غمگین و گنگ بهش زل زده بودن نگاه کنه. اگه توی شرایط دیگه‌ای بودن جونگین به احتمال خیلی زیاد برای این که سهون توی دردسر نیوفته احتیاط می‌کرد و جواب منفی به پسر روبروش میداد اما متاسفانه توی اون لحظه در برابر نگاه کیونگسو نمیتونست مخالفتی کنه. از خودش بدش می‌اومد که این جوری مجذوب اون پسر روانی و افسرده شده اما اون قدری مشکلات توی زندگیش داشت که نمیتونست برای برگردوندن نفرتش به اون پسر وقتی بذاره و حواسش نبود که چه قدر نگاه کردن به چشمای آدمی که یه روز میخواست بکشتش رو دوست داره.

scenario of a photoOù les histoires vivent. Découvrez maintenant