پارت سی‌ام.

121 34 0
                                    

***

”فلش بک"

با دیدن اتاق خالی روبروش قدمای آرومی برداشت و خودش رو روی تخت مشکی رنگ وسط اتاق که با چوپ‌های گرون قیمتی درست شده بود انداخت. هنوز هم نسبت به حرف‌هایی که می‌خواست بزنه مطمئن نبود و برای کنترل نگرانی شروع به شکوندن انگشتای سفید و کشیده‌اش کرد.
_ببین کی اینجاست بیون بکهیون عزیزم.

بکهیون که به چابلوسی‌های عموی بزرگ‌ترش عادت کرده بود با کلافگی سرش رو برگردوند و بدون این که برای احترام به اون مرد کاری انجام بده آروم سلام کرد.
هیوک‌شین قدم‌هاش رو به سمت پنجره‌ی لوزی شکل برداشت و با لبخندی که روی صورتش خودنمایی می‌کرد گفت.
_چی شده که یادت افتاده بعد از مدت‌ها به عموت سربزنی؟ فکر میکردم دیگه فراموشم کردی. به هر حال از آدمی مثل تو بعید نیست.

بکهیون با عصبانیت به مرد چاق روبروش زل زد و در حالی که از روی تخت بلند میشد با لحن طعنه آمیزی گفت.
+شاید چون دلیلی برای سر زدن به تو نداشتم.

هیوک‌شین دستاش رو داخل جیب شلوار پارچه‌ایش فرو برو و در حالی که می‌خندید به پسر لجباز برادرش نزدیک‌تر شد.
_چرا؟ اممم بذار حدس بزنم. چون من از تو و اون پدر ساده‌ات پولدارتر و زرنگ‌ترم. درسته؟ برای همینه که همیشه از من بدت میاد؟ هی من حتی تو رو آوردم که توی کمپانی خودم کار کنی دقیقا مشکلت چیه؟

بکهیون برای این که عصبانیتش رو کنترل کنه لباش رو گزید و با حرص و عصبانیت زمزمه کرد.
‌+اسم پدر من رو به زبونت نیار!

هیوک‌شین دستاش رو به علامت تسلیم بالا آورد و در حالی که صندلی چوبی قدیمی رو از پشت میز کارش بیرون می‌کشید گفت.
_باشه.. باشه لازم نیست انقدرعصبانی بشی. چی شده که این وقت صبح اومدی این جا؟

بکهیون نگاهش رو از اون مرد گرفت و به کتونی‌های سرمه‌ای رنگش چشم دوخت. حس می‌کرد اون مرد خلافکار واقعا میتونست بهش کمک کنه تا یک زندگی خوب داشته باشه. تمام عمرش سعی کرده بود طبق حرف‌های پدرش با پولی که براش زحمت کشیده به زندگیش ادامه بده وهیچ وقت راهی که عموی عوضیش رفته رو ادامه نده. حالا در کمال بدجنسی میخواست با لو دادن یکی از همکاراش که از شانس بدش زیادی هم مظلوم به نظر می‌رسید به پول برسه و این باعث می‌شد بابت حرفی که می‌خواست بزنه عذاب وجدان داشته باشه.
+خوب راستش.. اون یارو مدله.. کیم جون..

هیوک‌شین بعد از شنیدن اسم جونگین با خوشحالی سرش رو جلو آورد، چونه‌اش رو به انگشتای جمع شده‌اش تکیه داد و گفت.
_کیم جونگین؟ خب ادامه بده.

+راستش اون.. نه یعنی یکی از عکاسا در رابطه با اون خیلی رفتار مشکوکی داره.

میدونست اگه پدرش کنارش بود هیچ وقت اجازه‌ی همچین کاری رو بهش نمی‌داد ولی مگه آدم چند بار قراره زندگی کنه که بخواد به خاطر افکار کلیشه‌ای یه نفر که خیلی وقت پیش مرده آینده‌اش رو خراب کنه؟ مگه عموی دیگه‌اش با تلاش کردن میتونست به اون گالری ماشین برسه و انقدر پولدار بشه؟ به نگاه منتظر و کنجکاو هیوک‌‌شین چشم دوخت و به میز مشکی رنگی که سنگینی دست اون مرد رو تحمل می‌کرد نزدیک‌تر شد. بی‌توجه به عذاب وجدانی که سعی در نابود کردن خوشبختیش داشت گفت.
+اسمش دو کیونگسوئه و..

***

”پایان فلش بک"

جونگین مضطرب و متعجب به مرد روبروش زل زد. حتی نمی‌خواست به این فکر کنه که اگه هیوک‌شین از کیونگ چیزی فهمیده باشه چه اتفاقی می‌افته. با استرس کف دست عرق کرده‌اش رو به زانوش فشار داد و در حالی که خودش رو متفکر نشون میداد گفت.
_اممم.. اسمش خیلی برام آشناست.. فکر می‌کنم جزوعکاس‌های کمپانی خودتون باشه. اگه منظورتون آشناییت جدیه متاسفانه نه فکر نکنم با همچین فردی آشنا باشم. مشکلی پیش اومده؟

کیونگسو از ترس این که مبادا با انگشت‌هاش که به شدت میلرزیدن صدایی ایجاد کنه که براش دردسر بشه دستاش رو از در کمد دور کرد. اون مرد رو نمیشناخت اما از حرفایی که به جونگین میزد آدم ترسناکی به نظر می‌رسید. صدای ضربان تند قلبش توی گوشش می‌پیچید و باعث می‌شد دستش رو روی سینه‌اش فشار بده. حس می‌کرد هر چی فشار بیشتری وارد کنه صدای کم‌تری از قلب مریضش به گوش میرسه.
هیوک‌شین سعی داشت با نگاه خیر‌ه‌اش جونگین رو از دروغی که داشت میگفت خجالت زده کنه. با وجود حرفایی که بکهیون امروز صبح بهش زده بود رفتارهای کیونگسو و جونگین چیزی بیشتر از یک آشناییت معمولی بود و این موضوع نشون میداد که اون پسر حقیقت رو بهش نمیگفت.
شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت.
+مسئله‌ی مهمی نیست. فعلا.. لازم نیست خودت رو درگیرش کنی. فردا ساعت پنج عصر ازت میخوام که اون اسلحه‌ها رو به آدرسی که میگم بفرستی. امیدوارم یادت نره.

بعد از تموم شدن حرفش ایستاد و دستش رو برای دست دادن با اون پسر بلند کرد. جونگین لبخندی زد و در حالی که بلند میشد تا هیوک‌شین رو بدرقه کنه گفت.
_خیالتون راحت باشه، فراموشش نمیکنم.

دلیل اومدنش به خونه‌اش رو نمی‌فهمید. تمام حرف‌هایی که هیوک‌شین رو در رو زد رو میشد از پشت تلفن بهش بگه و این موضوع برای جونگین زیادی مشکوک به نظر می‌رسید.
مرد کوتاه‌تر دقیقا لحظه‌ای که جونگین قصد داشت دستش رو از توی دست پهنش بیرون بکشه انگشتاش رو محکم فشار داد و با کشیدن بدنش به سمت جلو توی گوش پسر هول شده‌ی روبروش زمزمه کرد.
+حواست به روابطتت باشه کیم کای! کافیه تا کسی از شغلت چیزی بفهمه. اون وقته که باید جلوی چشمات مرگش رو ببینی

scenario of a photoOnde histórias criam vida. Descubra agora