از اونشب لعنتی ۴ روز میگذره ولی هنوز منو نبخشیدن ، و این بدترین تنبیهی بود که تا الان داشتم. منو کوکی بهترین دوستای همیم ، همون شب تا صبح بغلم کرد و باهم دیگه گفتیم و گریه کردیم و بهش قول دادم دیگه از این اشتباها نمیکنم. نمیدونستم روزامو چطور میگذرونم ، حس میکردم افسرده شدم ، دلم میخواد فقط گریه کنم همدمم شده کتابای نامجون هیونگ که همیشه بهم گوش زد میکرد بخونم ولی میگفتم علاقه ای ندارم تا حالا حس کردی کتابی که میخونی زندگینامه خودته؟ ترسات ، پیروزی هات ، تصمیم و ... که نوشته شده انگار زندگی کردی این جمله همون حس به جین میداد:
در زندگی تاریکیهایی هست، روشناییهایی هم هست، و تو یکی از همان روشناییها هستی، تو روشنایِ تمام روشنیهایی... #برام_استوکر
Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.
بی توجهی؟ چیزی که جین تا حالا تجربه نکرده ولی الان چندین روزه که حتی هیونگاش نگاهشمنکردن ، ولی نمیشه نه نمیشه تحمل کنم باید یه راه حلی پیدا کنم... من بدون اونا نمیتونم ولی چیکار کنم ای خدا چیکار میتونم بکنم باید یه راهی باشه... .................................................................... به نظر شما قراره جین چیکار کنه؟