مادرش در اتاق رو زد"یونگی؟ بیام تو؟"
پسرش با صدای بچگونه جواب داد"اومو... چرا دیگه شوگا صدام نمیزنی؟ "
مادرش اشکش رو پاک کرد"پس دوباره شوگا کوچولو من شدی؟ میزاری مامان بیاد تو؟"
در اتاق باز شد و پسری که مادر براش اشک میریخت از پشت در بیرون اومد"بیا دیگه!"
مادر دست روی سر پسرش کشید"میشه جدی صحبت کنیم؟"
یونگی سرش رو به نشونه نفی تکون داد"نه،نمیخوام، بزرگ شدن یعنی اینکه جین رو فراموش کنم هوسوک و مونی رو بزارم کنار و با چیم چیم بازی نکنم و تاتا و کوکی رو بغل نکنم..."
مادرش مانع شد تا حرفش رو ادامه بده و با چشمای بسته داد زد"یونگی مادر بزرگ مرده!"
میدونی نباید سرکسی که پارانوئید داره و امیدی به درمانش نیست داد بزنی و یه خبر بد رو بهش بدی چون ممکنه آسیب ببینه،مخصوصا اگه اون فرد یونگی کوچولوی مامانبزرگ باشه!
یونگی منتظر بود مادرش بگه این یه شوک برای درمان بود ولی نگفت.ترسید!آره یونگی ترسید چون نمیخواست بزرگ بشه.مادرش نگران نگاش کرد و صداش زد یونگیا؟
یونگی با اخم برگشت و نامه رو گرفت و گفت برو میخوام تنها باشم!
مادرش خواست چیزی بگه که داد زد برو دیگه چرا نمیری؟
مادرش با گریه بیرون رفت و در رو بست.به محض بسته شدن در یونگی اشکاش روونه کونه های سفیدش شدن این قرارمون نبود!قول دادی باهم بمیریم ولی بهش عمل نکردی،چرا؟چیو میخوای ثابت کنم؟که دیوونه نیستم؟که آدم بالغ و سالمیم؟نیستم میفهمی نیستم!نمیخوام باشم نمیخوام از این اتاق بیرون بیام میخوام فقط بیام پیش تو چرا نمیفهمی؟نامه تو به چه درد من میخوره؟من خودت رو میخوام!
هق هقاش بلند شد و زمزمه کرد:خودت رو نه نامه ات رو!
با دستای لرزون که نشون از زمان مصرف قرص هاش بود نامه رو باز کرد.بوی فوق العاده ای که مال بدن سفید خودش بود!مادربزرگ همیشه اونو تو بغل میگرفت و بوی شیرینش رو استشمام میکرد و میگفت تو بوی بهشت میدی عزیزم همیشه پاک بمون!
پاک موندن به چه قیمتی؟به قیمت دیوونه شدن؟برای یونگی می ارزید که دیوونه باشه ولی مورد تایید مادر بزرگ باشه!
"یونگی عزیزم میدونم که الان ازم ناراحتی که چرا رفتم و تورو نبردم ولی عزیزم پاک بودن تو هنوز لازمه!میخوام به کاخ وایت اسون بری و کنار برادرای قدیمیت پاکی رو کنار بزاری و باهاشون زندگی کنی و با تمام وجودت عشقشون رو دریافت کنی و بهشون عشق پاک خودت رو بدی!این کار رو برای مادر بزرگ میکنی نه؟به دیدن سوکجین برو و با اون به کاخ برگرد"
میدونست مادر بزرگ نمیبینه ولی سرتکون داد و بلند شد تا لباس هاش رو جمع کنه.مادرش با صدا هایی که از اتاق پسرش میومد از آشپز خونه بیرون رفت و یونگی رو با کت و شلوار مشکی درحالی که چمدون سفید و کیف مشکیش دستش بود دید.با ترس گفت:کجا میری عزیزم؟
یونگی چمدونش رو دم در کشوند و از توی جاکفشی کفش های مشکی چرمش رو با دوخت سفید برداشت و پوشید:می...میرم پی...پیش جی...جین هیو...هیونگ!
مادرش لبخند زد:خوبه عزیزم،این خواسته مادر بزرگه؟
یونگی سرتکون داد:ما...مامانبز...بزرگ گف...گفت که با...باید ت...تو کاخ زن...زندگی کن...کنم!
مادرش سرتکون داد و گفت:صبر کن بابات بیاد برسونتت!
یونگی چشمی زیر لب گفت و عین بچه های دوساله که کار بدی کردن دستاش رو پشتش گره زد و سرش رو پایین انداخت و دم در موند!
پدرش در رو باز کرد و با دیدن فردی مشکی پوش پشت در ترسید و داد زد که یونگی هم از خواب پرید و سربلند کرد.پدرش با دیدن یونگی تعجب کرد و بعد با لبخند گفت:از اتاقت بیرون اومدی برای چی؟
نگاهش به چمدون افتاد و پرسید:جایی میری پسرم؟
یونگی آروم جواب داد:وا...وایت اس...اسون!
پدرش اخم کرد:چرا باید بری اونجا؟
مادرش سریع بیرون اومد و گفت:مادربزرگ ازش خواسته!
مین نگاهی به زنش انداخت:مادرت مرده؟
یونسون سرتکون داد و گفت:بزار بره،الان دیگه مانع نشو...لطفا!
مین پوف کرد:بیا برسونمت!
یونگی سرتکون داد:ا...اول سوک...سوکجین هی...هیونگ!
پدرش با اخم گفت:چی میگه؟کیم سوکجین؟مگه نمرده اون!
یونگی اخم کرد.میدونست الان دعوای مادر پدرش شروع میشه برای همین آروم بیرون رفت و با دیدن جه جونگ پرستار سوکجین لبخند زد.سمتش رفت و با خوشحالی و البته بدون لکنت گفت:سلام هیونگ!
جه جونگ موهاش رو بهم ریخت:سلام یونگیا،چه خوشتیپ شدی!
لبخند زد و لثه های سفیدش معلوم و چشمای گربه ایش قشنگ تر شد!
سوار ماشین شدن و تمام هواس یونگی به بیرون بود و تمام هواس جه جونگ به یونگی تا وضعیتش رو بعدا به جین گزارش بده.با یاداوری بیماریش از یونگی پرسید:قرصات رو آوردی؟
یونگی برگشت و کیف مشکیش رو نشون داد:این تو همه قرصام و بسته های باز نشدش هست!
جه جونگ سرتکون داد و دوباره مشغول رانندگی شد.با رسیدن به عمارت کیم یونگی لبخند بزرگی زد و پرسید:سوکجین هیونگ الان منتظرمونه؟
جه جونگ خندید:البته کوچولو...برو تو من چمدونت رو میارم!
یونگی سرش رو به چپ و راست تکون داد:خودم میتونم بیارم!
جه جونگ با اخم گفت:برو یونگی اون خیلی منتظرتون بوده!
یونگی دیگه اصرار نکرد و با دویدن خودش رو به در رسوند و بازش کرد و جین رو روی مبل دید که داره کتاب میخونه.خودش رو تو بغلش کرد و عمیق بوش کرد و درحالی که ناخواسته اشکاش میریخت گفت:دلم برات تنگ شده بود هیونگ!
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢
Fanfiction[complete] ─ ̶Season 1 "Black Swan" ✔️ ─ ̶Season 2 "Black Torment " وقتی خبر مرگ مادر بزرگ بهمون رسید تعجب کردیم چون نباید درست باشه، مادربزرگ سالم ترین پیرزنی بود که میشد دید و خبر مرگش عجیب بود ولی عجیب تر از همه وصیتش بود... " سلام به نوه های ع...