یونگی با سوال جوابش رو داد:بنظرت وایت سوان چیزه دیگه ای رو میرسونه؟
نامجون آه کشید:یعنی سوکجین جسمش رو برای اون روح داده؟
یونگی سرتکون داد:نه مادربزرگ جسمش رو داده تا اون روح درونش باشه،سوکجین هیونگ جسمش رو برای یه روح دیگه داده.
نامجون که حس میکرد جین سر روی شونش گذاشته پرسید:چرا اینکار رو کردی؟
جین آه کشید:من محکوم بودم که توی اون خونه باشم بدون اینکه خبری ازتون بگیرم.پس جسمم رو بخشیدم تا مراقبتون باشم که البته خیلی کارایی نداشت!یونگی در واقع جای من همه کار انجام داده بود.
نامجون به یونگی نگاه کرد:چی؟
یونگی با لبخند شونه بالا انداخت:مهم نیست.
نامجون لبخند زد و گفت:بقیش رو بگو!
یونگی خندید:عین بچگی هات که برات قصه میگفتم شدی!
نامجون نالید و یونگی لبخندش رو بزرگتر کرد:خوب بعد از اینکه جدمون اون روح رو پذیرفت قرار شد تا توی هر دوره سرپرست خاندان بعد از یه مدت معینی روحش رو ببخشه و به صورت حجیم زندگی کنه.اگر طی یک اتفاق زود تر از موعود میمرد جانشین بعدی باید جایگزین میشد.
مادر بزرگ جایگزین شد و الان هم پشت سرت با دمپایی وایستاده!
قبل از اینکه نامجون درک کنه یونگی چی گفته ضربه ای به سرش خورد و صدای سالخورده مادر بزرگ پیچید:دراز برای نوه ی عزیز من نسخه صدمن یه غاز میپیچی؟
نامجون از جا پرید:یا مسیح ترسیدم!
مادر بزرگ:باید هم بترسی،من ترس دارم!
نامجون با حالت گریه گفت:چرا میزنی دردم میگیره!
جین خندید و گفت:با این سنش ادای بچه ها رو درمیاره!
نامجون جدی گفت:حداقل یه رنگی،چیزی به خودتون بزنید نترسیم یهویی میایید!
یونگی با شیطنت گفت:آخه اگه لخت باشن که میبینی!راستشو بگو بخاطر هیونگ میگی؟
نامجون با بهت به مادربزرگ نگاه کرد:یعنی الان مامان بزرگ لخته؟
دوباره ضربه ای توی سرش خورد:میخوای لخت منو ببینی بیشعور؟
نامجون عقب رفت و به پاهای ظریف یونگی تکیه داد:این حرفا چیه!تا سوکجین هست چرا شما؟
ضربه ای به پیشونیش خورد و صدای غر زدن جین پیچید.یونگی با لبخند بهشون نگاه میکرد.تنها کسی که میتونست ارواحِ حجیم رو ببینه بلک سوان بود!و خوب یونگی اون روح رو درون وجودش داشت،از بدو تولد تا الان.
................
سرمیز شام همه با دیدن یونگی تعجب کردند.جین سرمیز نبود و یونگی بجاش راس میز نشسته بود.نامجون میدونست که این خواسته مادربزرگ و همسر عزیزشه چون ازش خواسته بودن تا از یونگی حمایت کنه!
جونگ کوک از نگاه خیره بقیه روی یونگی مخصوصا جیمین عصبانی شد و گفت:تاحالا یونگی هیونگ رو ندید؟غذاتون رو بخورید!
یونگی لبخند زد و به جونگ کوک که کنار تهیونگی نشسته بود نگاه کرد و پرسید:برنامه ای ندارید؟
جونگ کوک و یونگی یک روح در دو بدن بودن و تلپاتی فوق العاده ای باهم داشتن.جونگ کوک درحالی که به تهیونگ لبخند میزد گفت:فعلا که اجازه خروج از کاخ رو نداریم.
یونگی با خوش رویی گفت:در باغ مین یونگی به روی شما دوتا همیشه بازه!
تهیونگ موهای حالت دار مشکیش رو عقب زد:هیونگ؟واقعا؟
یونگی درحالی که غذاش رو میخورد سرتکون داد.تهیونگ با ذوق بازوی معشوقش رو گرفت:میریم اونجا؟
یونگی بجاش جواب داد:حتما میبرتت،من تضمین میکنم!
تهیونگ از جاش بلند شد و سمت یونگی رفت.بوسه ای روی گونش کاشت و خواست سرجاش برگرده که انگشتری که توی دست یونگی بود توجهش رو جلب کرد:قشنگه!
یونگی موهای تهیونگ رو بهم ریخت:متاسفم که نمیتونم بهت بدمش!
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و گفت:مشکلی نیست در هر صورت تو دستای رئیس خانواده قشنگه!
دوباره کنار کوک نشست و مشغول شد.هوسوک بی منظورپرسید:مگه جین هیونگ نیست که تو اونجا نشستی؟
نامجون و جونگ کوک به شدت سر بالا آوردن و نگاهش کردند.منتظر جواب یونگی موندن.یونگی به آرومی جواب داد:رئیس واقعی فردیه که بتونه خاندان رو کنترل کنه.
جیمین با تمسخر گفت:یعنی تو الان میتونی ما رو کنترل کنی؟
کوک خواست جواب بده ولی یونگی باز هم آروم جواب داد:خواستم مطلع بشین جایگاه هرکس رو بر اساس توانایی هاش انتخاب میکنن نه جایی که میشینه!
جیمین که حرفی برای گفتن نداشت به شدت بلند شد:هیچ وقت تورو جای سوکجین ندیدم و نخواهم دید!تو خیلی پست تر از اونی هستی که بخوای جای جین رو بگیری!
یونگی اخم کرد و داد زد:برگرد سرجات!من از این بازی ها خوشم نمیاد تو باید بهتر بدونی!
جیمین پوزخند زد:هرچی تو بگی!
و از سالن خارج شد.نامجون بلند شد و گفت:میرم باهاش حرف بزنم!
قبل از خروج به یونگی نگاه کرد.یونگی آروم لب زد:وایت سوان.
نامجون آه کشید و بیرون رفت.جونگ کوک با اخم گفت:رفتارش خیلی عوض شده!
یونگی ناراحت گفت:نه اون عوض نشده!
تهیونگ هم ادامه داد:اون جیمین نیست،جیمینی اینجوری رفتار نمیکنه!
یونگی به شدت سرش رو بلند کرد.تهیونگ با تعجب پرسید:چیزی شده هیونگ؟
یونگی آروم پرسید:چقدر میدونی؟
تهیونگ آه کشید:همون قدر که لازمه!
یونگی هم متقابلا آه کشید:دایی هنوز هم دهن لقه!
در این بین فقط هوسوک و جونگ کوک بودن که از هیچی خبر نداشتن.
یونگی با حس ضربه ای که به شونش خورد برگشت و مادربزرگ رو دید.مادربزرگ آروم لب زد:جیمین.
همین یک کلمه کافی بود تا یونگی از جاش بلند شه و به تهیونگ بگه که میره.
.......................
نامجون هرکاری میکرد نمی تونست جیمین رو آروم کنه.درحالی که با کلافگی نگاهش میکرد در باز شد یونگی اومد تو و بی مقدمه سیلی به جیمین زد و بعد داد زد:به خودت بیا پارک جیمین!
همین حرکت کافی بود تا جیمین با شوک بهش نگاه کنه و با گریه صداش بزنه.یونگی بدن جیمین رو در آغوش کشید و موهاش رو بوسید:نترس هیونگ اینجاست و نمیزاره تو آسیب ببینی!
جیمین لرزون لب باز کرد:همه چیز رو میبینم!مادربزرگ و جین هیونگ رو میبینم!
یونگی آه کشید:قصد اونم همینه جیمینی!که همه ی ما بتونیم ببینیم؛اما نمیشه!توهم موقت میبینی نگران نباش.
جیمین بوسه ای به گونه ی یونگی زد:من متاسفم که درموردت بد فکر کردم و اون حرف ها...
یونگی تلخندی کرد و گفت:اون حرفایی بود که توی ناخودآگاهت میزنی جیمین.اون هیچ حرفی بدون میل تو نزد.
جیمین زد زیر گریه:میترسم از دستت بدم لطفا اینو بفهم!
یونگی آه کشید و جیمین رو بیشتر در آغوش فشرد.انتهای ذهنش میدونست دیر یا زود قراره از همه جدا بشه.جین مادربزرگ و نامجون غمگین نگاه میکردن و این برای جیمین خوب نبود.محکم تر یونگی رو بغل کرد:خیلی خیلی دوست دارم!
یونگی قطره های اشک رو نادیده گرفت و گفت:منم عزیزم!
جیمین به خواب رفت و یونگی هم از حال رفت.نامجون سریع بغلش کرد و پرسید:الان چیکار کنم؟
صدای جین اومد:بزارش توی تالار آینه و اونجا به ایست تا من کارم تموم شه!
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢
Fanfiction[complete] ─ ̶Season 1 "Black Swan" ✔️ ─ ̶Season 2 "Black Torment " وقتی خبر مرگ مادر بزرگ بهمون رسید تعجب کردیم چون نباید درست باشه، مادربزرگ سالم ترین پیرزنی بود که میشد دید و خبر مرگش عجیب بود ولی عجیب تر از همه وصیتش بود... " سلام به نوه های ع...