نفس کم آوردم بود و فقط سوکجین و نامجون مونده بودند. به سختی راه میرفت و راهروی منتهی به سالن اصلی رو میپیمود. وایت سوان به سرعت
جلو اومد:چت شد یونگی؟
بی حال لبخند زد:خوبم نگران نباش پیرمرد. خودت رو برای استراحت آماده کن!
اخم کرد و گفت:این یکی سالن رو بیخیال شو، حس خوبی ندارم.
یونگی دستش رو گرفت:بیخیال زمانش که دست من و تو که نیست. بزار تا آخر انجامش بدم.
مرد آه کشید و دور شد. یونگی در رو باز کرد و با دیدن اون حجم از فیلسوف، هنرمند و دانشمند خندید:اینجا مختص نامجونه!
سمت سوکجین رفت که با حالتی گنگ به نامجون که چیزی رو توضیح میداد خیره شده بود. خندید و پرسید:جو گرفتتش؟
سوکجین بی حواس سرتکون داد:بدجور یونگز، خیلی هم بدج...
به سرعت چرخید:یونگی؟
لبخند لثه ای زد:روح دیدی هیونگ؟
سوکجین بغض کرد و بغلش کرد:نه خوشحالم اینجایی!
نامجون چرخید تا چیزی بپرسه اما با دیدن صحنه کنارش خشکش زد:یونگی هیونگ؟
اون دوتا که در آغوش هم بودند رو به شدت به خودش فشرد. بعد از چند دقیقه از هم جدا شدند و یونگی برای عوض کردم جو گفت:حس میکنم خیلی
کوتوله ام کنار شماها، ایش!
نامجون باذوق خندید و شروع کرد هرکدوم از افرادی که میشناخت رو معرفی کردن. یونگی هم با لبخند به پسری که عین یه بچه پنج ساله که داستان
مورد عالقش رو تعریف میکنه خیره شد.کم کم ساعت به پنج صبح و طلوع خورشید نزدیک میشد، ارواح اندک اندک با تشکر از عمارت خارج میشدن و بعد از خروج از چهارچوب در عمارت تبدیل به حیوان مخصوص خود میشدند و در راستای افق محو میشدند. با خالی شدن سالن اصلی عمارت نوادگان کیم دور هم جمع شدن و با تعجب بهم دیگه نگاه
کردن و همزمان پرسیدن:یونگی هیونگ کجاست؟
سوکجین با ترس اطراف رو گشت و به بچه ها اشاره کرد:اطراف رو بگردید.
همشون دوباره پخش شدن اما قبل از اینکه خیلی دور بشن صدایی از مرکز سالن سبب توقفشون شد، وایت سوان درحالی که با اخم ایستاده بود و شنل سفید رنگی روی سر یونگی گرفته بود داد زد:برگردید!
همشون دور هم جمع شدن و با دیدن هیونگ شون که بی حال به پای مرد تکیه زده بود خیره شدن. وایت سوان شروع کرد به صحبت کردن:دقیقا بیست وهفت سال پیش وقتی برای تولد فرزندی به عمارت اومدم نوزادی رو دیدم که بعد از قرن ها باعث حس کردن و جوونه زدن چیزی درون من شد، مین یونگی با بدنیا اومدنش مکان های زیادی رو زیبا کرد، یکی از اونها قلب من بود. با اومدنش زندگی دوباره رو بهم هدیه داد. اونجا بود که قسم خوردم مراقبش باشم. به یاد دارم که وقتی سوکجین رو در آغوش گرفتم گریه کرد اما اون نوزاد سفید و شکننده تنها با تعجب بهم خیره شده بود، انگار بامزه ترین فرد رو ملاقات کرده باشه خندید و لثه های صورتی و بی دنونش رو بهم نشون داد. اون پسرک تو قلبم جا رفت، بعدها بزرگ شد فکر کردم چون سوکجین جانشین منه این اتفاق افتاد اما بعدا فهمیدم که تنها پسرک سفید و دوست داشتنی من اینجوری بود .لبخند محوی با یه یاد آوردن خاطرات زد و ادامه داد:یادته یونگی؟ توی باغچه باهم گل میکاشتیم و روی گل ها اسم میزاشتی، برای زودتر رشد کردنشون کتاب میخوندیم، چون فهمیده بودیم تحت تاثیر انرژیهای اطراف رشد میکنن...
سرفه های پرشدت یونگی مانع شد تا حرفش رو ادامه بده. سرفه ها شدت گرفت و وایت اسون بیشتر ترسید. بی توجه به بقیه نشست و پسر رو در آغوش کشید و با گریه التماس کرد:خواهش میکنم یونگی، الان وقتش نیست، هنوز نه!
یونگی لبخند بی جونی زد و به سختی بلند شد و ایستاد. دست هاش رو باز کرد و همه خانوادش رو تک تک به آغوشش فراخواند، آخرین آغوش!
اولین نفر جیمین بود که محکم خودش رو تو بغلش پرت کرد. یونگی موهاش رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد:هیچوقت این رو نگفتم اما... راز اصلی قلبم متعلق به توعه!
جیمین از بغلش بیرون اومد و دور شد. بعدی تهیونگبود، عجیب بود که همشون قدرت تکلم رو از دست داده بودن! یونگی موهای شبق مانندش رو به عقب روند و پیشونیش رو بوسید:راز اصلی درون خودته، اما تنها پیداش نمیکنی با کمک همسرت پیداش کن!
تهیونگ هم بی هیچ حرفی ازش جدا شد. هوسوک با تردید جلو رفت و یونگی رو در اغوش گرفت. یونگی با بغض گفت:قول دادی مراقبش باشی، امانتی تو توی یکی از اتاق های عمارته.از تنها کسی که نمیتونی کمک بگیری جونگکوکه!
از هم جدا شدن و بدون لحظه ای صبر نامجون خودش رو توی بغل یونگی انداخته بود و گریه میکرد.یونگی نوازشش کرد و با لبخند تلخی گفت:بخشیدمت نامجونا انقدر اشک نریز،اون میوه گندیده ای که مخفیانه بین رابطتونه رو از جا دربیار و
رابطه رو بر مبنای آشکاری بساز!
با رفتن نامجون سوکجین جلو اومد:داری میری نه؟
یونگی تلخ خندید:اره رفتنی باید بره!از اول هم میدونستم خیلی پیشتون نیستم.
سوکجین رو در آغوش گرفت:بهترین فرد زندگیم!راز؟احمقانست تو اونقدری زندگی نکردی که...
+تو راز منی!
یونگی شوکه شد اما بعد خندید:به نامجون بگوتا سکته کنه.
از هم جداشدن.یونگی منتظر برادرش بود،جونگکوک قدمی برنداشت.میترسید اخه آخرین بار که یونگی رو بغل کرده بود اون آسیب دیده بود. یونگی لبخند
زد:بیا جونگکوکی،بغل آخر!
کوک درحالی که اشک هاش جاری بود قدم های سستش رو به سمت یونگی کشوند و وقتی همدیگر رو بغل کردند روی زمین افتادن.تو بغل هم گره خورده بودند و اشک میریختن.درد جدایی بدترین درد بود،مخصوصا حالا که فهمیده بودن واقعا برادر همدیگه هستن.این سایه نحس جدایی خیلی روی اون دونفر زوم کرده بود.یونگی بین گریه هاش زمزمه کرد:مراقب جانشین من باش جونگوک!
کوک منتظر حرف بعدی بود،کلمه ای دیگه که از زبون برادرش خارج بشه تا دوباره اون صدای دلنشین رو بشنوه...انتظارش بی جواب موند اونجا بود که ترسید.ترسید به کسی که توی بغلشه نگاه کنه!ترسید که سرش رو بالا بگیره و وایت سوان رو نبینه.آروم صدا زد:هیونگ؟یونگی هیونگ بیداری؟
ولی جوابش فقط اشک بود.با ترس عقب رفت و یونگی رو زمین انداخت و زمزمه هایی میکرد که دل سوکجین رو به آتیش میکشید:هیونگ باز بهت دست زدم آسیب دیدی،جیمین درستش میکنه نه؟تو جواب بده قول میدم دیگه حتی دستمم بهت نخوره که آسیب ببینی!
سمت جین رفت و ساق پاش رو گرفت:هیونگ تو بهش بگو
به نامجون خیره شد:هیونگ التماس میکنم یه کاری بکن
جلوی جیمین زانو زد:من متاسفم باهات بد بودم، اما...اما برادرم رو برگردون!
تهیونگ بغلش کرد و موهاش رو بوسید:جونگکوک من آروم باش!
جونگکوک با هق هق گفت:تو بهش بگو برگرده، تهیونگ به حرف تو گوش میداد.تو از همه مهربون تر بودی بیشتر دوست داشت...بگو برگرده...نه برنگرده
فقط جوابم رو بده...خواهش میکنم....
از بغل تهیونگ بیرون رفت و جلوی جسم برادرش زانو زد و با گریه داد زد:فقط یه چیز تو این دنیا داشتم اون رو ازم نگیرید!هیونگم رو بهم برگردونید!
............................
یک هفته بود که کل عمارت توی تاریکی مطلق بود.هرجا قدم میزدن خاطرات بچگی و صدای خنده هاشون رو میشنیدن.ناقوس مرگ به صدا در اومده بود و کلیسای نزدیک عمارت داشت مهربون ترین و آدم دنیا رو درون خودش جا میداد.جه جونگ روی قبر رو دوباره خوند:مین یونگی!
لبخند زد:متاسفم نتونستم راضیشون کنم اسمت رو جئون بزارن...اه مرد بزرگ برادرت در غم فراغت موهاش سفید شده،کاش میشد برگردی!
توی راهی که به عمارت ختم میشد قدم میزد و با آینده ای فکر میکرد که چجوری قراره برای این خاندان پیش بره...بلک سوان بعدیه خاندان چه کسی خواهد بود!
خاندان کیم چه سرنوشت شومی رو دنبالخودشون داشتن....سیاهی که سایه انداخته بود کی کنار میرفت؟
(پایان فصل اول )*مجبور شدم ادیت مجدد بزنم خیلی ممنون که خوندینش🖤🌑
فصل دومش نصفه آپ کردم بقیه اش میره برای بعد امتحانات🦢🖤🌑⛓️
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢
Fanfiction[complete] ─ ̶Season 1 "Black Swan" ✔️ ─ ̶Season 2 "Black Torment " وقتی خبر مرگ مادر بزرگ بهمون رسید تعجب کردیم چون نباید درست باشه، مادربزرگ سالم ترین پیرزنی بود که میشد دید و خبر مرگش عجیب بود ولی عجیب تر از همه وصیتش بود... " سلام به نوه های ع...