جیمین ناراحت روی تخت نشست.هیچ وقت فکر نمیکرد پسری که انقدر دوستش داشت بهش اینجوری توجه کنه.قضیه ریزش سالن اینجوری بود که جیمین و گروهش توی سالن مرکزی شهر برای یکی از خاندان های سلطنتی برنامه داشتن،ولی دقیقا یک ساعت قبل از اجرای برنامه پیامی ناشناس با مظمون از امنیت اطمینان پیدا کنید براشون ارسال شد.بعد از برسی متوجه شدند که احتمال ریزش سقف زیاده و هر ضربه ای که به چوب های صحنه وارد میشد گرده ها روی زمین میرختند و احتمال ریزش کل سالن زیاد بود.کی فکرشو میکرد پسر خاله ای که هیچوقت فکرش رو نمیکرد باعث و بانی نجاتش باشه!
...........
یونگی ناراحت بود و نمیدونست چجوری به همه بفهمونه بهتر از خودشون هواشون رو داشته.
باید به نامجون میگفت تمام واسطه هاش رو استفاده کرده بود تا اون راحت تر جزو انجمن نوابغ بشه!
به هوسوک میگفت که از روح و جسمش مایه گذاشته بود تا بتونه براش اون مزون و مدل هارو پیدا کنه!
مهدکودک تهیونگ رو توی بهترین جا بسازه و بعد برای فروش بزارتش!
بهترین سالن هارو برای جیمین رزرو کنه!
و همخوابه پدر کوک بشه تا اون اجازه بده کوک گنگ خودش رو تاسیس کنه!
شاید آخری رو باید فاکتور میگرفت.کوک جدیدا زود عصبانی میشد و هنوز از پدرش کینه به دل داشت. این باعث بدتر شدنش میشد.
خوب یونگی از همه چیزش برای خانوادش گذشته بود و حالا همه اون رو دیوونه میبینن البته غیر از جونگ کوک عزیزش.اونم چون ناخواسته فهمیده بود یونگی براش چیکار میکنه.
توی تولدت شانزده سالگیش فهمید که قهرمان بی چهره اش کیه!
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢
Fanfiction[complete] ─ ̶Season 1 "Black Swan" ✔️ ─ ̶Season 2 "Black Torment " وقتی خبر مرگ مادر بزرگ بهمون رسید تعجب کردیم چون نباید درست باشه، مادربزرگ سالم ترین پیرزنی بود که میشد دید و خبر مرگش عجیب بود ولی عجیب تر از همه وصیتش بود... " سلام به نوه های ع...