توی اتاق ها در گردش بود و به خانوادش برای آخرین بار چشم دوخته بود و حسرت نگاهش رو به چهره های زیباشون روونه میکرد.چقدر سخته دل کندن از بزرگترین و ارزشمند ترین دارایی هات!
بوسه ای روی پیشونی جیمین زد و با لبخند به تبسم شیرینش خیره شد. همون لحظه پیرمرد وارد شد:دوست داری حافظش رو پاک کنم؟
یونگی سرتکون داد:نه،فقط احساسش،احساسش به من رو پاک کن!
مرد سر تکون داد و آروم دستش رو سمت چپ سینه جیمین کشید و به اخم های درهم پسرک نگاه کرد:فکر کنم احساس بدی پیدا کرده!
یونگی به هوسوک که اون طرف خوابیده بود نگاه امیدوارانه ای کرد:اون درستش میکنه،مطمئنم که درستش میکنه!
سمت اتاق نامجون و جین رفت.با لبخند به هم آغوشیشون نگاه کرد:زیبا و مقتدر!اونها بال های وایت سوان هستن.میدونستی؟
پیرمرد با لبخند تلخی سرتکون داد.اون از اعماق وجودش از این خاندان متنفر بود اما وقتی اون پسر متولد حسی جز محبت درونش جوونه نزد. وایت سوان که خبیث ترین بین ارواح بود با دیدن یه پسر بچه کوچیک و سفید رنگ لبخند میزد،نگران میشد،گاها گریه میکرد.هیچ وقت اولین برخوردش رو بااین پسرک دلربا از یاد نمی برد.
....................
(فلش بک یونگی 7 ساله)
از دور داشت پسر بچه رو نگاه میکرد که با گل هایی که کاشته بود حرف میزد:میدونی گل قشنگم،یه آقا اینجا میاد و همش گریه میکنه!تو میدونی چرا؟
مرد با بهت به پسربچه نگاه کرد.کمتر کسی توانایی حس کردن وجودش رو داشت و این یعنی اون بچه از نادر ترین نواده ها است.پسر دوباره با لبخند های صورتی و قشنگش بوسه ای روی گلبرگ های گل نشوند و با لطافت گفت:این همه تنهایی توی این باغ داره گل میده!
بعد سمت مرد برگشت:درست نمیگم آقا؟
مرد با بهت اشک هاش رو پاک کرد:درسته پسرکوچولو!
یونگی جلو اومد و احترام گذاشت و با لحن قشنگش گفت:با احترام مین یونگی هستم دومین نوه خاندان کیم و هیونگ دوست داشتنی کوکی!
مرد که انگار تازه وارد دهه چهارم زندگیش شده بود هم قد پسر شد و اون رو درآغوش گرفت:بوی خوبی میدی!بویی که همتایی نداره مین یونگی!
از آغوش مرد بیرون اومد و با دست های سفید و البته تپلش اشک های مرد رو پاک کرد:آقا وقتی اینجا میایید دیگه گریه نکنید!گل ها با من حرف میزنن من میدونم چرا ناراحتید،ولی میگذره!قول میدم که میگذره.
این درد ها بعدا قدیمی میشن و یه روزی با یاد میاریمشون و بهشون لبخند میزنیم و با افتخار میگیم:من ازت رد شدم،تو مانع موفقیت من نشدی!
مرد با بهت به یونگی خیره شد،پسر بچه ای که تازه هفت سال داشت انقدر زیبا سخنوری میکرد و به مردی که تقریبا یک قرن شاید بیشتر سن داشت امید میداد.جالب بود این حرفا عمیقا به دلش مینشست و تاثیر عمیقی مستقیم روی قلبش داشت.اون پسربچه یه میز و صندلی چیده بود و خودش رو به صرف و چای کیک مهمان قلب مرد کرده بود.
......................
با یادآوری خاطرات بچگی لبخندی همراه با اشک زد و به صورت درخشان و مهربانش خیره شد که پیشونی نامجون رو بوسه میزد.به سوکجین که رسید ایستاد:تو قهرمان من بودی،هستی و خواهی بود!دوست دارم و معذرت میخوام که دارم ترکتون میکنم!
از اتاق بیرون اومد سمت اتاق دیگه ای رفت.در رو باز کرد و با شوک به تخت نگاه کرد و آروم زمزمه کرد:کوکی کجاست؟
با فکر اینکه شاید توی اتاق خودشه سمت تهیونگ رفت و موهای مواج مشکیش رو بوسه زد.خم شد و شکمش رو بوسید:این فرزند جانشین منه!
به مرد نگاه کرد:لطفا بزار بزرگ بشه!
مرد خندید ودر دل نجوا کرد:تو از واقعیت مرگت خبر نداری یونگی عزیزم.
بیرون اومد و از لای در اتاق جونگ کوک رو چک ولی با تخت خالی ملاقات کرد.سریع بیرون اومد:کوکی کجاست؟
به دنبال برادرش تمام عمارت رو زیر و رو کرد،در آخر با دیدن برادرش و بچه ای که دربغل داشت لبخند زد.اما لبخندش زیاد دوام نداشت:اومدی، دلم برات تنگ شده بود هیونگ!میدونی چقدر کل این عمارت کوفتی و نفرین شده رو گشتم؟
یونگی جلو رفت و با لبخند بوسه ای روی گونه ی بچه و موهای مشکی کوک زد:نگران چی بودی؟ها؟مگه بهت قول ندادم که بهت بگم بعد برم؟
کوک آه کشید:یعنی الان داری میری؟
یونگی محو خندید:شاید عزیزم،اما باید آخرین ماموریتم رو انجام بدم!
+اون چیه؟
دوباره بوسه ای به موهای کوک زد:Lovers spirit
و بعد بدون حرف دور شد.کوک به پشتش خیره شده بود:داری کجا میری انقدر بی کس و تنها؟من رو با خودت ببر هیونگ!
اشک هاش جاری شد:این عشق بین ما بایدپایدار بمونه،نمیزارم این پیوند
رو با مرگت از بین ببری!
به بچه ای که بیدار شده بود نگاه کرد و با لبخند پرسید:اسمت چیه؟
پسر بچه لبخند زد:یونی هیونگ بهم میگفت جیهوپ!
کوک سرتکون داد و بچه رو بغل کرد:دوست داری پیش من و نامزدم بخوابی؟
پسرک سر تکون داد و با خوشحالی گفت:نامزدت اون آقا مو مشکی قشنگ است؟
جونگکوک آه کشید:نه یونگی داداشمه!
پسر با کیوت ترین حالت ممکن خندید و گفت:منم میدونم یونی هیونگ رو نمیگی، تاتا رو میگم.
با تعجب خندید:به تهیونگ میگی تاتا؟
پسر سرتکون داد:وقتی کوچیکتر بودم،یونی هیونگ که عکس هاتون رو نگاه میکرد بهم گفته بود تو در آینده باهاش نامزد میکنی... اون یه پیشگوی عالیه!
جئون ناراحت سرتکون:بخاطر همین هم آنقدر داره اذیت میشه، وایت سوان به شدت اون رو دوست داره!
مرد که به گفت و گوی اونها گوش میداد اخم کرد و زمزمه کرد:گنجینه ای که صاحب اصلی مراقبش نباشه به تاراج میره!
و دنبال یونگی رفت.
............................
توی سالن میچرخید و نامحسوس کارهای بچه هارو زیر نظر داشت.لبخند زد و به تهیونگ کمک کرد تا بتونه اون جعبه سنگین رو جا به جا کنه.به جیمین توی انتخاب رنگ پرده ها کمک کرد.جین و نامجون رو توی شناسایی مهمون ها راهنمایی کرد و داعما درحال اروم کردن افکار و احساسات قلبی جونگ کوک بود.به هوسوک کاری نداشت چون هر تغییر توی اون فرد میتونست زندگی جیمین رو عوض کنه.از بچگی میدونست هیچ وقت قرار نیست بین اونها داعمی بمونه با اینحال به جیمین دلبسته بود و نمیتونست از دستش بده. قلبا نمیخواست اما با تمام وجودش میتونست حس کنه دردی که اون بعد از رفتنش میکشه زیاده.مهم نبود که یونگی احساسات جیمین رو نسبت به خودش از بین برده بود و تبدیلشون کرده بود به احساسات برادرانه.همینکه میدید توجه جیمین روی هوسوکه و با هر حرف و حرکتش گونه هاش رنگ میگیره میخندید،اما تلخ،تلخ تر از قهوه ی ترک،تلخ تر از شکلات 99%.
گاهی باید قربانی بدی برای محافظت از دیگران.اینجور مواقع باید یادبگیری خودخواه باشی اما...امان از دل مهربونی که بخاطر همه فدا کاری میکنه!
.................
روی بالکن ایستاده بود و به منظره مقابل عمارت نگاه میکرد.لبخند زد و به مادر بزرگش نگاه کرد:خیلی وقت میشه منتظرش بودم و اون الان برای بردن من تردید داره!
مادر بزرگ با تلخندی در آغوش کشیدش:آخرین ماموریت مونده یونگی!
با خستگی آه کشید:برام یه شعر بخون.
مادر بزرگ درحالی که موهای رنگ شبق نوه اش رو نوازش میکرد آواز سر داد:
Where the North wind meets the sea
There's a river full of memory
Sleep, my darling, safe and sound
For in this river, all is found
In her waters, deep and true
Lie the answers and a path for you
Dive down deep into her sound
But not too far or you'll be drowned
Yes, she will sing to those who'll hear
And in her song, all magic flows
But can you brave what you most fear?
Can you face what the river knows?
Where the North wind meets the sea
There's a mother full of memory
Come, my darling, homeward bound
When all is lost, then all is found
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢
Fanfiction[complete] ─ ̶Season 1 "Black Swan" ✔️ ─ ̶Season 2 "Black Torment " وقتی خبر مرگ مادر بزرگ بهمون رسید تعجب کردیم چون نباید درست باشه، مادربزرگ سالم ترین پیرزنی بود که میشد دید و خبر مرگش عجیب بود ولی عجیب تر از همه وصیتش بود... " سلام به نوه های ع...