جین هم تازه از شوک بیرون اومده بود با لبخند یونگی رو بغل کرد و سرش رو بوسید و موهایی که بوی بهشت میداد رو بویید:چطوری پسر شکری؟
از بغل جین بیرون اومد و کنارش نشست.جین یونگی رو برانداز کرد و اخم کرد.
یونگیش از بچگی هم لاغر تر شده بود و توی موهای مشکیش رنگ های نقره ای به چشم میخورد.یونگی با اخم جین نگران شد:چیزی شده که اخم کردی؟
جین سریع اخماش رو باز کرد:نه عزیزم ولی تو چرا موهات نقره ایه؟
یونگی توی موهاش دست کشید:سفید شدن دیگه...نمیدونم چرا ولی سفید شدن!
جین ناراحت نگاش کرد ولی بعد با خوشحالی گفت:برای همه پسرا نامه نوشتم که اول بیان اینجا بعد بریم به کاخ!
یونگی با خوشحالی گفت:چه خوب!یعنی من اولی ام؟
جین سرتکون داد:البته!
جه جونگ با یه سینی شراب اومد و به یونگی تعارف کرد و یونگی برنداشت. جین لبخند زد و شراب رو برداشت و به جه جونگ گفت:براش آبمیوه بیار!
جه جونگ سرتکون داد و رفت.یونگی با عشق پسر داییش رو نگاه میکرد و جین دوباره مشغول کتاب شد که در خونه یهویی باز شد و یونگی و جین از جا پریدن.
یونگی از ترس سکسکه میکرد و جین به کتابش که صفحش گم شده بود خیره شد.یهو صدای سه نفر توی سالن پیچید:سوکجین هیونگ!!!
یونگی و جین برگشتن و با دیدن تهیونگ جیمین و هوسوک لبخند زدن و البته یونگی هنوز هم سکسکه میکرد.جین که از مشکل یونگی خبر داشت اخم کرد:نمیشه عین آدم وارد شید؟منم دلم تنگ شده ولی اینجوری نمیان تو!
سه تایی سرشون رو پایین انداختن:ببخشید!
یونگی با سکسکه خندید و گفت:هیونگ دعواشون نکن گناه دارن!
سه تاییشون سمت یونگی چرخیدن و با تعجب نگاش کردن و دوباره با گریه گفتن:یونگی هیونگ!!!
یونگی خندید و دستش رو باز کرد تا بیان بغلش.تهیونگ هم اول جیمین رو هل داد بعد خودش و هوسوک یونگی رو بغل کردن.یونگی از بوی رز،پرتقال و یاسی که استشمام میکرد لذت میبرد و اون سه تا هم از بوی بهشت لذت میبردن.
جین سرفه کرد:فکر کنم منم هستم!
و بعد چهارتایی جین رو بغل کردن.سوکجینی که براشون همه چیز بود.تمام دوستی و برادریشون از اون سرچشمه میگرفت.اگه خدا بو داشت صددرصد بوش مثل جین بود!
+اگه اجازه میدید میخوام نامزدم رو ببینم!
پنج تاییشون با صدای نابغه مهربونشون برگشتن.نامجون با لبخند نزدیکشون شد و تک تک در آغوش گرفتشون تا به یونگی رسید.نگاش کرد و با لبخندی تلخ گفت:بهتری؟
یونگی اخم کرد و روش رو برگردوند:به تو مربوط نیست!
جین با تعجب بهشون نگاه کرد.نامجون یونگی رو بغل کرد ولی یونگی با شدت کنارش زد:ب..به م...من د..دست ن...نزن!
جیمین با تعجب به هیونگش نگاه کرد،این یونگی نبود که تو ذهنش ساخته بود. یونگی اون قوی بود و همه رو دوست داشت و با اقتدار صحبت میکرد.موهاش نقره ای نبود،از ترس به سکسکه نمی افتاد و لکنت نداشت!
جیمین با تردید جلو رفت و یونگی رو از پشت بغل کرد.اشکاش جاری شد انگار اون بزرگتر بود نه یونگی.یونگی اون شکننده بود و خیلی ضعیف.
یونگی با حس خیسی لباسش برگشت جیمین رو دید.چرخید و جیمینی که یک سانت ازش بلند تر بود رو بغل کرد و پرسید:چی شده جیمینی؟
جیمین بلند زد زیر گریه و گفت:تو چرا اینجوری شدی؟تو چرا قوی نیستی که مراقبم باشی؟
تهیونگ شوکه شد.فکر نمیکرد جیمین اینا رو بهش بگه.جین هم وضعیت خوبی نداشت هم نمیدونست بین نامزدش و پسر عمش چی پیش اومده و نه جیمین میدونست یونگی بیماره!
جواب یونگی هرچی که تو ذهن همشون بود رو پروند:من یه بیمار پارانوئیدی ام که مازوخیسم داره توقع چی ازم داری هرکول؟اگه دنبال یه همچین آدمی میگردی پشت سرت بهتر از من هست!
و جیمین رو کنار زد و توی آشپزخونه رفت.جیمین به بهت به جای خالیش نگاه کرد و رو به جین گفت:شوخی کرد؟
نامجون جواب داد:کاملا راست بود،دوست خودم این تشخیص رو داده!
جیمین خواست چیزی بگه که صدای مردونه ای گفت:هنوزهم از بقیه توقع داری هیونگ!
تهیونگ به سرعت برگشت و با دیدن جونگکوک سمتش دوید و بغلش کرد و گونش رو بوسید:دلم برات تنگ شده بود جونگو!
جونگ کوک با لبخند دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و عطر یاسش رو وارد بینیش کرد و موهاش رو بوسید:من بیشتر دلم تنگ شده بود.
تهیونگ از بغلش بیرون اومد و دستش رو کشید و پیش هوسوک برد و گفت:دیدی گفتم جونگوی من قوی و خوشگل شده؟
هوسوک خندید و زد به شونه کوک:هیکل ساختی جوجه!
دستش رو دور گردن هوسوک انداخت و گفت:ولی تو هنوز هم همون هوپی هیونگ الکی شادی!
هوسوک خندید و دستش رو کنار زد:خفم کردی بچه!
جونگوک به جیمین بی توجهی کرد و به سمت نامجون رفت:چطوری هیونگ نابغه؟
نامجون خندید و به بازوش مشت زد:خوبم خرگوشک!
کوک سرتکون داد و جلوی جین زانو زد:سلام هیونگ!ببین قوی شدم تا بغلت کنم و تو کل دنیا بگردونمت،یا اگه بخوای کل دنیا رو برات میچرخونم!
جین سر کوک رو بغل کرد:خوش قول کوچولو!همینکه هیونگ رو یادت نرفته برام کافیه!
کوک بلند شد و گونه جین رو بوسید و سمت جیمین رفت و فقط سلام کرد و توی آشپزخونه رفت.هوسوک کنار جین نشست و جدی گفت:هیونگ درمورد یونگی چیزی نمیخوای بگی؟
تهیونگ سرتکون داد و کنار پای هوپ نشست و جیمین رو کنارش نشوند.جین با اخم گفت:باید از یکی دیگه بشنویم،من فقط میدونم یه مشکلی داره که مربوط به گذشتس ولی اصلی رو نابغه میدونه!
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒂𝒄𝒌 𝑺𝒘𝒂𝒏🖤🦢
Fanfiction[complete] ─ ̶Season 1 "Black Swan" ✔️ ─ ̶Season 2 "Black Torment " وقتی خبر مرگ مادر بزرگ بهمون رسید تعجب کردیم چون نباید درست باشه، مادربزرگ سالم ترین پیرزنی بود که میشد دید و خبر مرگش عجیب بود ولی عجیب تر از همه وصیتش بود... " سلام به نوه های ع...