ته اتوبوس، آن صندلی آخر، کنار شیشه بهترین جای دنیاست برای آنکه مچاله شوی در خودت و سرت را بچسبانی به شیشه و زل بزنی به یک جای دور...
و گاهی چشمهایت خیس شود و یادت برود مقصد کجاست...
و دلت بخواهد که دنیا به اندازه ی همین گوشه اتوبوس کوچک شود... و دنج و تنها...
اما همیشه که اینگونه نمیماند... میماند؟[ نوشته از پریسا زابلی پور، با کمی تغییر توسط خودم ]
.
.
.
.
.
سلامامیدوارم حالتون خوب باشه :))
این اولین باریه که یه فنفیک مینویسم و اصلا و به هیچ وجه خودم رو یک نویسنده نمیدونم! من هم مثل بقیه، داستانی که توی ذهنم شکل گرفته رو اینجا مینویسم...
این یه داستان پر از هیجان نیست... جنایی و معمایی هم نیست... تخیلی و علمی هم نیست... این یه داستان آرومه... یه عاشقانهی آروم.. این رو از همین الان میگم :)
اگه نظر و یا انتقادی داشتید، ممنون میشم که بهم بگید تا اگه در توانم باشه، نوشته ام رو اصلاح کنم...
تریلر این فنفیک رو میتونید از کاور پارت ۱۲ این بوک ببینید :)
ممنونم از نگاهتون :)
YOU ARE READING
Bus [L.S]
Romanceلویی تاملینسون، رئیس یه شرکت بزرگه که توی زمینه مد و پوشاک فعالیت میکنه. اون تا به حال توی زندگیش از وسایل نقلیه عمومی استفاده نکرده! اما... چه اتفاقی میافته که لویی مجبور میشه برای اولین بار از یکی از اونا استفاده کنه؟ اون هم یک اتوبوس!؟