Part 4

1.2K 282 483
                                    

.
.
.
.
.

صبح روز بعد، لویی اولین کاری که بعد از بیدار شدنش کرد، نگاه کردن به آسمون بود. هوا صاف بود و دیگه خبری از برف های ریز و سفید رنگ نبود. نفسشو بیرون داد و همونطور که بی حوصله کمرشو ماساژ میداد به طرف حمام رفت‌.

دوش گرفتنش مدت زیادی طول نکشید و خیلی زود همونطور که حوله اشو دور خودش پیچیده بود به اتاق لباسش رفت تا آماده بشه.

اون خیلی هیجان زده بود و نمیدونست باید چی بپوشه. باید مثل همیشه لباس میپوشید؟ یا یکم ساده تر؟ باید پیراهن با شلوار میپوشید؟ ترجیح داد متناسب با هوا لباساشو انتخاب کنه. با برف نسبتا سنگینی که دیشب میبارید، هوا باید سرد باشه پس شاید بهتر بود یه بافت بپوشه. آره... این فکر بهتری بود. یه بافت به همراه یه شلوار بیرون کشید و بعد هم پالتویی رو انتخاب کرد. طرح چهارخونه سبز و سورمه ای اون خیلی با بافت تیره اش همخونی داشت.

اون خوب بود؟ زیادی لباساش شیک نبود؟ آهی کشید. در حقیقت نمیدونست اگه اینا رو نپوشه باید چی بپوشه. اون هیچ لباس متوسط و ساده تری نداشت. در تمام عمرش فکر نمیکرد که یه روز بخواد توی کمدش دنبال لباسی بگرده که مارک و گرون قیمت به نظر نرسه. پوفی کشید و سعی کرد یکم ریلکس باشه. توجهشو به موهاش داد‌‌ و با شانه اش موهاشو مثل اون روز روی پیشونیش ریخت.

بعد از اینکه آماده شد از اتاق لباس بزرگش بیرون اومد و گوشیشو برداشت. بدون اینکه روشن کنه تا با سیلی از پیام ها و ایمیل ها روبرو شه، اونو توی جیبش گذاشت؛ الان اصلا دلش نمیخواست چیزی ذهنشو درگیر کنه. بعد از اینکه از بودن کارت اتوبوس توی کیف پولش اطمینان حاصل کرد اونو هم توی جیبش گذاشت و از اتاقش خارج شد.

از پله ها پایین اومد، بدون سر و صدا و جلب توجه از خونه خارج شد. اهمیتی به ضعفی که توی دلش احساس میکرد نداد و به طرف پاول رفت که منتظرش ایستاده بود. سرحال تر از همیشه بهش صبح بخیر گفت.

" میرید به شرکت قربان؟ "

پاول وقتی لویی داخل ماشین نشست ازش پرسید. لویی چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد استرس و هیجانشو توی صداش مخفی کنه. یه لحظه مغزش خالی شد. اون باید کجا میرفت؟ توی ذهنش دنبال آدرس گشت و خیلی زود به جواب مورد نظرش رسید.

" نه... منو ببر... خونه لیام... آره. خونه لیام! "

پاول که از وقفه های بین صحبت لویی گیج شده بود، ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه لیام حرکت کرد. اونا هرچقدر نزدیک تر میشدن، لویی بیشتر استرس میگرفت. اون باید چیکار میکرد؟ فقط یه گوشه می ایستاد و بهش نگاه میکرد، درسته؟ آره. اون نمیتونه فعلا چیزی بیشتر از این انجام بده. در حقیقت در توانش نبود. نمیدونست اگه بخواد باهاش حرف بزنه باید چی بگه پس بهتر بود بدون حرف از دور نگاهش کنه.

Bus [L.S]Where stories live. Discover now