Part 15

1K 203 188
                                    

.
.
.
.
.

" از آشناییتون بسیار خرسند شدم جناب تاملینسون "

لویی از روی صندلی چرمی اش بلند شد و با برداشتن قدمی به طرف مرد و با همون جدیت مخصوص به خودش که هنگام کار از اون استفاده میکرد، دستشو توی دست مرد مقابل گذاشت.

" من هم همینطور. امیدوارم همکاری خوبی در کنار هم داشته باشیم "

مرد مقابل لبخندی پررنگ زد و با فشردن دست مرد جوان مقابلش، حرفشو تایید کرد. این آخرین مکالمه اون ها در دو ساعت گذشته بود و سپس مرد و دستیارش، با خداحافظی گرم و لبخندی پر از رضایت، سالن رو ترک کردن...

حالا این لویی بود که به تنهایی روی اولین صندلی که توی سالن جلسه قرار داشت نشسته بود و بعد از روز تقریبا کسل کننده و شلوغش، بدرقه مهمانانش رو به جولیا سپرده بود.

چشماشو روی هم گذاشت و نفسشو محکم بیرون داد، هرچند میدونست این قرار نیست خستگیشو از بین ببره. ماگ قهوه اشو برداشت و به لباش نزدیک کرد. ذره ای از اون مایع سرد خورد و روی صندلیش لم داد.

بعد از اینکه ماگ تقریبا خالی رو روی میز برگردوند، نگاهشو دور تا دور سالن چرخوند. صندلی هایی خارج از نظم همیشگی، ظروف پذیرایی رها شده روی میز و برگه های پراکنده مقابلش... پوفی کشید و دستی به چشماش کشید قبل از اینکه با تکیه به دسته های صندلی، خودشو بالا بکشه و بایسته.

خودکاری که با فاصله کمی از ماگ قرار داشت رو برداشت و برگه ها رو روی هم گذاشت تا حین رفتن به اتاقش اونا رو مطالعه کنه و بعد سالن رو ترک کرد.

قدم های محکمشو به طرف اتاقش برداشت و نگاهش روی کلمات حرکت میکرد که صدای گفت و گویی باعث شد دیگه قدمی برنداره و پشت پارتیشن ها طوری که هیچ کس متوجه حضورش نشه، بایسته.

و خب ابروهایی که هر لحظه به هم نزدیک تر میشدن و برگه هایی که درون مشتش فشرده میشد، نشون میداد که اون صحبت ها مطابق میل لویی نیست. اصلا نیست!

بدون اینکه چیزی بگه، به طرف اتاقش پا تند کرد و صدای بلند بسته شدن در، توی کل طبقه پیچید و مثل همیشه، همه چشم های نگران و وحشت زده به طرف جولیا که با حجم زیادی پوشه و کلاسور به تازگی از آسانسور خارج میشد، هدایت شد.

دختر جوان در جواب نگاه پر سوال منشی، مبهوت شانه بالا انداخت و با قدم هایی که تلاش میکرد محکم باشه، پشت در ایستاد‌. با زدن چند ضربه به در، وارد شد و سعی کرد با توجه به حالت ها و رفتار های مردی که پشت به اون و رو به پنجره بزرگ اتاقش، ایستاده بود بفهمه چه خبر شده.

اما نگاه مرد، جایی میون ماشین ها و اتوبوس قرمز رنگی متوقف شده بود و عمیقاً احساس دلتنگی میکرد، حتی بیشتر از خشم.

دلتنگی برای پسرش و خنده های شیرین تر از عسلش... اصلا هم مهم نبود که همین چند ساعت پیش با یک بوسه طولانی و پر احساس، از هم جدا شده بودن‌‌...

Bus [L.S]Where stories live. Discover now