Part 14

1.2K 234 332
                                    

🔞 smut 🔞

.
.
.
.
.

" هوا سرده... اگه دوست داشته باشی میتونیم بریم داخل "

" چـی؟ تو اینو برای یک شب کامل گرفتی؟ "

هری با ناباوری گفت و ازش فاصله گرفت تا بتونه صورتشو ببینه. لویی آهی کشید و با سردرگمی دستشو توی موهاش برد و به دنبال جواب گشت.‌

در حقیقت، خودش هم نمیدونست چرا اینو برای یک شب کامل گرفته بود...؟

" آم... خب من... با خودم گفتم چه اشکالی داره یه شبو اینجا بمونیم... "

صدای جیغ آروم و هیجان زده هری حرفشو قطع کرد و وقتی به خودش اومد، دید که دستاش توی دستای هریه و داره به سمت سالن کشیده میشه... لویی سعی کرد تعادلشو حفظ کنه و قدم های منظم برداره چون نمیخواست چیزی بگه و خوشحالی پسر رو از بین ببره.

" خدای من... اینجا خیلی قشنگه "

لویی با لبخندی به هری خیره شد که وسط سالن در حال چرخیدن بود و بعد لبخندش از بین رفت و با اخم کمرنگی به دستاش نگاه کرد که توی هوا رها شده بودن... خب اون خوشش میومد وقتایی که هری دستاشو میگرفت. این احساس خوبی داشت.

نفسشو بیرون داد و به طرف هری قدم برداشت که دور تا دور اون سالن میچرخید. یک فضای کاملا بزرگ که در هر گوشه اش چیزی قرار داشت و هری میتونست قسم بخوره عاشق دیوارای شیشه ایش شده...

در طرفی، چند تا مبل راحتی قرار داشت و کمی اون طرف تر، یک آشپزخونه زیبا اما کوچک و در انتهای اون سالن، تخت کینگ سایزی قرار داشت و چند متر دور تر از اون، یک وان و یک اتاقک با شیشه های مات برای دوش گرفتن بود.

به روتختی سفید و ساده ای که طرح های ظریف و برجسته به همون رنگ داشت خیره شد و نگاهشو بالاتر برد و به شیشه ها دوخت. تا چشمش کار میکرد، شهر زیر پاهاش بود.

با لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد و قلبی پر از خوشحالی، برگشت و به لویی نزدیک شد؛ با قدم هایی هدف دار و پر ناز.

" خب... ما قراره چیکار کنیم؟ "

دستاشو برد پشت گردن لویی و انگشتاشو توی هم قفل کرد همونطور که انتظار شنیدن صدای مرد رو میکشید.

" هرکاری که تو بخوای... ما میتونیم فیلم ببینیم، برقصیم، حرف بزنیم، نمیدونم... هرکاری که تو دوست داشته باشی "

قفل انگشتاشو باز کرد و یکی از دستاشو نوازش وار تا روی سینه لویی کشید، روی یقه کتش.

" هــوم... برقصیم؟ "

هوا میتونست گرم تر از این هم بشه؟ لویی میتونست قسم بخوره که الان قلبش از سینه اش بیرون میزنه... آهی کشید و به چشم های خوشحال و پر از شیطنت پسر خیره شد و تکون خوردن چیزی رو درون دلش احساس کرد.

Bus [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora