Part 10

1K 250 434
                                    

.
.
.
.
.

" اون... یک پسره "

" اوه! "

دستای جوانا از روی شونه لویی کنار رفت و کلمه ای از دهانش بیرون اومد که لویی نمیدونست اونو باید چی تعبیر کنه. اون لویی رو میپذیرفت؟ در واقع این اولین باری بود که جلوی مادرش اینو اعتراف میکرد و واقعا امیدوار بود مادرش عکس العمل بدی نشون نده...

" این... این خیلی وقته؟ "

" چی؟ "

لویی با گیجی پرسید وقتی متوجه سوال مادرش نشد. استرس تمام وجودشو در بر گرفته بود و قلبش داشت میومد توی دهنش...

" از کی متوجه... گرایشت شدی؟ "

" از دبیرستان... "

لویی به آرومی لب زد اما با حرفی که مادرش زد، با بهت سر بلند کرد و به چهره پر محبت رو به روش خیره شد.

" چرا زودتر به من نگفتی عزیزم؟! "

" من... خب، آمم... میترسیدم.. نمیدونم، فکر میکردم که شاید من‌ رو اینطوری... قبول نکنین "

لویی گیج و تکه تکه میگفت که ناگهان در آغوش مادرش کشیده شد. نفس راحتی کشید و قلبش آروم گرفت و تمام استرسش از بین رفت...

" چرا نباید قبولت کنم لویی؟ تو پسر منی و گرایشت هرچیزی که باشه عشق و علاقه من رو نسبت به تو کمتر نمیکنه! من خیلی برات خوشحالم و بهت افتخار میکنم عزیزترینم "

جوانا با گفتن هر جمله لویی رو در آغوشش میفشرد. اون از پسرش حمایت میکرد و میخواست این رو بهش نشون بده‌.

" ممنونم مامان "

لویی با خوشحالی گفت و بوسه ریزی روی شانه مادرش زد. جوانا با لبخند و پر از شوق، لویی رو از خودش جدا کرد و با هیجان سر جاش جا به جا شد.

" میخوام ببینمش "

.
.
.
.
.

استودیو مثل روز قبل پر سر و صدا بود و هر کس مشغول انجام کارش بود.

صدای باز و بسته شدن شاتر دوربین، پخش شدن نور ها، کشیده شدن چرخ رگال لباس ها، پایین و بالا شدن فون های مختلف، کشیدن انواع سکو های مختلف روی زمین و فضاسازی برای عکس زیباتر، فرمان هایی که صادر میشد و فریاد هایی که زده میشد، همه در تلاش برای ثبت تصاویری بودن که قرار بود این ماه بر روی جلد مجله و صفحات درونیش چاپ شه و مردم رو شگفت زده کنه.

لویی پر غرور و با رضایت به همه نگاه میکرد و برخلاف روز قبل توی استودیو میچرخید و گاهی وقت ها دستوراتی میداد اما تمام حواسش به پسری بود که اون روز نگاه سبزشو ازش دریغ میکرد.

لویی هر بار برای دقیقه های طولانی خیره اش میشد اما تنها پاسخی که میگرفت بی توجهی از اون پسر بود و خب... دلیلش رو هم میدونست. اون امیدوار بود بعدا بتونه از دلش در بیاره...

Bus [L.S]Where stories live. Discover now