Part 18

1K 178 252
                                    

.
.
.
.
.

صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین روی آسفالت خیابون و بعد ترمز شدیدی، توی محوطه پیچید‌. در عقب ماشین باز شد و مرد با سر و وضعی نامرتب و بهم ریخته، بی توجه به فریاد هایی که اسمشو میخوند به طرف در ورودی بیمارستان دوید.

مردم رو کنار میزد تا خودشو به ایستگاه پرستار برسونه و توجهی به فریاد ها و زمزمه های افراد پشت سرش نمیداد.

" هری استایلز... بهم گفتن اینجاست. درسته؟ اون کجاست؟ حالش خوبه؟ "

دختر با نگاهی کوتاه به لویی، انگشتاشو روی کیبرد به حرکت در آورد همونطور که مرد رو دعوت به صبوری میکرد.

چیزی که در اون لحظه برای لویی نه تنها بی اهمیت به نظر میرسید، بلکه بی معنا هم بود. چطور صبور باشه وقتی بعد از چندین ساعت بی خبری از تمام وجودش، بهش زنگ میزنن و میگن که به بیمارستان بیاد؟ چطور میتونست صبور باشه وقتی هیچ کس در مورد حال هری بهش پاسخ نمیداد؟

" کسی به این نام اینجا نیست. متاسفم آقا "

" امکان نداره! یه بار دیگه اسمشو وارد کنین...‌ لطفا "

لویی با عجز گفت و اخمی روی چهره دختر نقش بست.

" آقای محترم لطفا وقت بقیه رو نگیرید. بیمار شما اینجا نیست "

" چطور ممکنه آخه؟ همین چند دقیقه پیش باهام تماس گرفتین و گفتین که به اینجا بیام... الان میگین اون اینجا نیست؟ پس کجاست؟ هری من کجاست؟ "

لویی فریاد زد و دستشو روی پیشخوان کوبید. کاش میتونست تمام خشمش از ناتوانیش برای پیدا کردن هری رو توی مشتش بریزه و برای خلاصی از اون، بار ها مشتشو به دیوار بکوبه.

بدون اینکه خودش بخواد توجه عده زیادی رو به خودش جلب کرده بود و این رو زمانی فهمید که توسط پاول به کنار کشیده شد و لیوان آبی جلوش قرار گرفت.

چه خوب بود که پاول و جولیا توی این وضعیت لویی رو تنها نگذاشته بودن... چشم از لیوان توی دست پاول گرفت و به جولیا که مشغول صحبت با پرستار بود، نگاه کرد. احتمالا داره مثل همیشه، شمرده شمرده و با آرامش، تماس چند دقیقه پیش رو برای اون پرستار و نگهبان کنارش توضیح میده.

با خستگی به دیوار تکیه داد و چشم های نگرانشو روی چهره های مختلف توی سالن حرکت داد. انگار که میخواست هری رو بین مردم ببینه که با لبخند به طرفش میاد و مثل هر وقت دیگه، دستاشو دور بدن لویی میپیچه و با گذاشتن سرش روی شونه مرد، بی وقفه نقاط مختلف گردنشو میبوسه.

تهی، خسته و نگران بود. هیچ وقت چنین احساسی رو تجربه نکرده بود، وقتی که تکه از ای از وجودت گم شده‌...

چند دقیقه پیش رو مرور کرد. زمانی که با اضطراب به تماسی از شماره ای ناآشنا پاسخ داده بود و با شنیدن اینکه باید برای دیدن هری به بیمارستان بره، به روی زمین فرود اومده بود. فکر از دست دادن هری، پسر زیبا و نازنینش، یک لحظه هم رهاش نمیکرد.

Bus [L.S]Where stories live. Discover now