Part 2

1.2K 295 386
                                    

.
.
.
.
.

آخر هفته خیلی زود رسید اما لویی اونقدر مشغول کارهای شرکت شده بود که اون پارتی رو فراموش کرده بود.

اونا هرچقدر به فصل بهار نزدیک تر میشدن، کاراشون هم سنگین تر میشد. این بود که لویی بیشتر وقتش رو توی شرکت میگذروند. اون به همه بخش ها سر میزد و علاوه بر جولیا خودش هم رو کاراشون نظارت میکرد. البته که این یکم عجیب بود برای کارمنداش چرا که اون هیچ وقت مستقیم بهشون سر نمیزده و بیشتر گزارش کار ها بهش میرسیده ولی الان اون استرس داشت. آغاز فصل بهار برای اونا خیلی مهم بود. اونا قبل از اون توی معرفی کالکشن فصل های دیگه خیلی خوب عمل کرده بودن ولی میخواست این بار خاص و متفاوت باشه و البته فوق العاده!

اینجوری بود که سخت گیری های بیشتری میکرد و حساسیت زیادی به خرج میداد. البته این فقط اولش بود چرا که بعد از اون لویی بدون اینکه دست خودش باشه، خشن تر میشد و سر هرچیز کوچیکی فریاد میکشید. اون یه جورایی بهانه گیر شده بود و کافی بود یه تلنگر بهش بخوره، اون وقت بود که مثل بمب میترکید!

جولیا خیلی تلاش میکرد که هیچ عیبی تو کارا نباشه تا صدای داد و بیداد رئیس جوانش بلند نشه اما اون یه چیزو نمیفهمید، این که این روز ها چرا لویی اینقدر عصبی شده؟ اون تا زمانی که اونجا کار میکرده هیچ وقت اون رو اینطوری ندیده بود... اون فکر نمیکرد که همه اینا بخاطر کالکشن جدیدشون باشه چرا که این برای اونا یه چیز عادی شده بود... اون به خاطر می اورد که لویی همیشه عصبانیتش رو تو نگاهش یا یکم بلند شدن صداش میریخت و اینطوری سر و صدا به پا نمیکرد. جولیا یه هفته ای میشد لبخندی روی لباش ندیده بود و احساس میکرد یه چیزی داره اونو اذیت میکنه.

آره... یه چیزی توی لویی بود که اونو ذره ذره نابود میکرد. یه سردرگمی... یه خستگی... یه خشم که خودشم دلیلشو نمیدونست! اون خیلی سعی میکرد خودشو کنترل کنه ولی نمیشد... نمیتونست. ولی چرا؟ دلیل این عصبانیتاش چی بود؟ این بهانه هایی که هیچ کس ازش سر در نمی آورد چی؟ اصلا این سردرگمی که مدتیه داره احساس میکنه از چیه؟ خودش هم نمید‌ونست. اون فقط احساس میکرد یه چیزی درست نیست..‌. یه چیزی مثل همیشه نیست... یه راهی رو داره اشتباه میره... اما به هیچ نتیجه ای نمیرسید. اون نمیتونست فکرشو متمرکز کنه...

اون حالا خسته خودشو روی صندلی انداخته بود و دو تا دکمه بالایی پیراهنش رو باز کرده بود تا شاید گرمای درونش از این طریق خارج بشه. سرشو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست. از فکرایی که تو سرش داشتن رژه میرفتن سر درد گرفته بود! با صدای در، چشماشو باز کرد همونطور که یه آه میکشید. اون همین الان از طبقه پایین اومده بود. چرا یک لحظه هم نمیتونست استراحت کنه؟ البته میدونست اون اصلا نمیتونه استراحت کنه... چرا که تا چشماشو میبست همه اون فکرا توی ذهنش میچرخیدن...

Bus [L.S]Where stories live. Discover now