Part 5

1.2K 271 431
                                    

.
.
.
.
.

لویی همونطور که به خیابون نگاه میکرد، توی فکر و خیال خودش غرق بود که ناگهان با صدایی ظریفی از جاش پرید. اخمی عمیقی روی چهره اش نشست؛ سرشو برگردوند و آماده بود که خشم و حرصشو روی اون فرد خالی کنه اما با دیدن اون چشمای سبز زیبا که توی نزدیک ترین فاصله ممکن باهاش بودن، نفس کشیدنو فراموش کرد...

" اینجا جای کسی نبود؟ "

لویی مثل تشنه ای که بعد مدت ها به آب رسیده باشه، بی توجه به سوال پسر مقابلش، نگاه پر اشتیاقشو روی تک تک اجزای صورت اون پسر چرخوند. فر های رو به بالایی که امروز بین باندانا پیچیده نشده بود، با پوست سفیدش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود. نگاهشو به لپ های صورتی پسر و بعد هم به لب های باریک و خوش رنگش داد. لباش که از هم فاصله گرفت و به لبخند بزرگی آراسته شد، قلب لویی برای اون فرورفتگی زیبای کنار لب هاش رفت. انگار که اونجا جای دست خدا باشه، اونو ستایش کرد.

لویی متوجه نشد چه مدته که داره بهش نگاه میکنه تا وقتی که هری با همون لبخند بزرگی که روی لب هاش بود، با یه سرفه عمدی و آروم، کمی توی جاش جا به جا شد.

" پرسیدم.. اینجا جای کسی نبود؟ "

لویی که تازه متوجه اطرافش شده بود، لباشو خیس کرد و دنبال صداش گشت همونطور که سرشو تکون میداد.

" نـ... نه!"

هری وقتی صدای آرومشو شنید، سرشو تکون داد و برگشت. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. اون اصلا هیچ ایده ای نداشت که چجوری جرات کرده بود و جلو اومده بود! قلبش تند تند میزد و استرس یه لحظه هم رهاش نمیکرد.

لویی گیج و شگفت زده نگاهشو ازش گرفت و به خیابون داد. از اینکه مدت طولانی بهش نگاه کرده بود و اون متوجه شده بود، حرصش گرفته بود. سعی کرد بیخیال حساسیت های ذهنش بشه و به این فکر کنه که حالا باید چیکار کنه؟ باید چی بگه؟ تا چند دقیقه قبل اصلا تصورشم نمیکرد که اون پسر خودش بیاد و کنار لویی بشینه! آهی کشید و به این فکر کرد که تا به حال توی طول عمرش، اینقدر توی ذهنش دنبال حرف زدن با یه نفر نبوده.

با صدای آروم و شیرین پسر، شگفت زده سرشو به طرفش چرخوند و نفس راحتی کشید.

" من هری ام "

لویی توی دلش از هری سپاس گزار بود چون واقعا نمیدونست باید چطوری شروع کنه و چی بگه. لبخند محوی زد و سرشو کج کرد. هری دستشو کمی جلو برد و لویی هم چند لحظه بعد دستاشو توی دستای هری گذاشت و نرم فشرد. نمیدونست چرا کلمه ی دیگه ای جز اسمش از دهانش بیرون نیومد.

" لویی "

هری نمیتونست احساس قشنگی که داره از درون قلبش رشد میکنه و ریشه میزنه و توی تک تک سلولاش شاخ و برگ میزنه رو توصیف کنه. وقتی دستاشون از هم جدا شدن و فاصله گرفتن، هردوشون نمیتونستن منکر این بشن که چقدر اون دست ها بهم میومدن و مکمل همدیگه بودن. برای هری، این فوق العاده زیبا و رویایی بود اما صدای قار و قور شکمش، احساسات قشنگشو توی یه ثانیه نابود کرد.

Bus [L.S]Where stories live. Discover now