Part 3

1.1K 297 294
                                    

.
.
.
.
.
نگاهش روی آخرین نفری که توی اتوبوس بود قفل شد...

انتهای اتوبوس، پسری روی صندلی جمع شده بود و همونطور که کوله پشتیشو بغل کرده بود با چشمای بسته سرشو به شیشه تکیه داده بود.

بی اراده نگاهش روی فرفری های قهوه ای که بین باندانا، به طرز زیبایی جمع شده بود ایستاد. به نظرش اون موها خیلی نرم میومدن.

از فکری که توی ذهنش رد شد، شگفت زده شد. چه دلیلی داشت که این فکرو کرد؟ اصلا چرا باید براش مهم باشه که اون موها نرمن یا نه؟ مطمئنا داره دیوونه میشه! آره... اون دیشب خیلی الکل خورده احتمالا هنوز مقداری از اون توی بدنشه که داره این فکرای چرت و پرت رو میکنه.

پوفی کشید و نگاهشو به بیرون دوخت همونطور که تو ذهنش تلاش میکرد توجهی به اون پسر نکنه و به چیزای دیگه فکر کنه، اینجوری میتونست حواسشو پرت کنه.

درباره چی فکر کنه؟ آآآآمم؟ توی ذهنش دنبال موضوعی گشت. آهی کشید وقتی فهمید ذهنش برخلاف روز قبل، از هرچیزی خالی شده. روز قبل! آره... همینه! توی ذهنش به سرعت دیروزو مرور کرد. میترسید اگه یه لحظه به مغزش استراحت بده، بازم به سمت اون پسر که اسمشم نمیدونه بره.

آخر هفته بود و به نظرش ایده خوبی بود که مامان و خواهراشو برای شام بیرون ببره و بعد هم برن به شهربازی. آره... این میتونست برای لویی اولین قدم باشه و به نظر خوب میومد. اون باید بیشتر حواسش به خانواده اش باشه پس لبخندی از روی رضایت زد و متوجه نشد که نگاهش خیلی وقته دوباره روی اون پسر که حالا با چشمای سبز کنجکاوش به لویی خیره شده، قفل شده.

هری وقتی سنگینی نگاهیو روی خودش احساس کرده بود چشماشو باز کرده بود و نگاهش قفل آبی های زیبایی شده بود که به سختی میتونست چشم ازش بگیره. انگار ذهن اون مرد برخلاف جسمش، اونجا نبود چون اصلا متوجه نشده بود که هری هم مدت زیادیه که بهش خیره شده.

سرشو تکون داد تا چشم از اون آبی ها بگیره. هری اون مرد رو تا به حال ندیده بود پس با دقت بیشتری بهش نگاه کرد.

موهای قهوه ای که کج روی صورتش ریخته بود و کمی از ابروهاشو پوشونده بود. نمیخواست بازم نگاهش قفل اون چشما بشه پس سریع نگاهشو پایین برد و به ته ریش کم اون مرد داد. آهی کشید وقتی فهمید این تک تک اجزای چهره اون مرد مثل آبی های چشماش زیباست. اون تار های مویی که هنرمندانه پایین تر از فرو رفتگی گونه هاش رشد کرده بود، تیری میشد و به سمت قلبش نشونه میرفت.

وقتی لب های باریک و صورتی مرد کش اومد و تبدیل به لبخندی زیبا شد، متوجه نگاه اون مرد که حالا انگار دقیقا روی خود هری بود، شد و با خجالت فوری سرشو انداخت پایین. و البته که صورتی شدن لپاش از چشمای لویی دور نموند!

هری با این فکر که احتمالا مدت تقریبا زیادی داشته به جزئیات چهره اون مرد نگاه میکرده، بیشتر از قبل خجالت کشید و سرشو پایین تر برد و تا رسیدن به ایستگاه مورد نظرش خودشو مشغول نشون داد، انگار که از اول هم حواسش به اون مرد نبوده.

Bus [L.S]Where stories live. Discover now