میلاقات😏😂

4.6K 583 31
                                    

من این مرد و میخوام‌‌*-*(هفتان البته*-*)

هییی زندگی میدونستم زیاد ازم خوشت نمیاد ولی این دیگه
زیاده رویه

فلش بک*
تهیونگ در ارامش به خواب رفته بود
کههههههه
مامانش با یه پارچ اومد بالاسرش
و خب تموم محتویاتش و ریخت رو تخت و خود تهیونگ

پایان فلش بک*
و خب حالا ما یه تهیونگ موش اب کشیده داریم
مامان تهیونگ خنده ی ملیحی (که از نظر تهیونگ کاملا شیطانی بود) زد

مامان:پاشو برو دوش بگیر بعد بیا آماده شو دلم نمیخواد روز اوله کاریت دیرت بشه و چشمکی زد

تهیونگ که دید چاره ای نداره بدون حرف سمت حموم رفت

دوش سریعی گرفت و بعد از خشک کردن خودش اومد بیرون

سمت کمدش رفت

اوووووم

باید لباس رسمی بپوشم؟
یا کلاسیک؟
xچطوره ترکیبشون کنیم؟

صدایی تو ذهنش جوابش و داد
بشکنی زد و مشغوله حاضر شدن شد
بعد 10 مین حاضر و آماده روبروی مادرش وایساده بود که
مبادا مشکلی داشته باشه

مامان:خوبه بیا صبحانه
ته:نمیخام
مامان:نمیخوام نداریم بیا کوفت کن
بعد برو سرکار
ته:اگه نکنم؟
مامان:هووووم درکونی میزنم بهت
ته:هییین مامااااان
با وحشت و شرم گفت
مامان:هیهیههییهه بیا بخورش سریع
ته:هووووف باشه بابا اَه
مامان:احسنت به خودم

تهیونگ به زور اون همه صبحانه رو خورد و بعدش با دره کونی ای که مامانش بهش زد به بیرون پرت شد/:هیق

خب خداروشکر مامانش درکش می‌کرد که نمیتونه با تاکسی بره سرکارش و کلید ماشینش و بهش داده
یسسسسس با خوشحالی سمته ماشین هیوندا رفت

خب قطعا نمیتونست با لامبورگینی یا پورشه بره سرکار
در حالی که فقط یه منشیه

خب نصفه شب درباره ی کارش سوال داشت و با کلی خواهش تونست مادرش و راضی کنه که درباره ی کاری که قراره بکنه براش توضیح بده

توی مَپ دنباله ادرس گشت و بعد از مشخص کردنش
راه افتاد
خیلی راحت تونست به شرکت برسه
و خب این یه موفقیته بزرگه
باید دربارش برای یونگی ام میگفت

سعی کرد ریلکس باشه و به چیزای بیهوده مثل اینکه رییسه جوونش بخواد دیروز و یادآوری کنه فکر نکنه
نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس وارد شرکت شد
واو چه خلوته لابی

دقیقا همون موقع گوشیش زنگ خورد
گوشیش و از جیبه کتش درآورد
"مامان
هوم؟چرا داره زنگ میزنه؟
شونه ای بالا انداخت و جواب داد
سلوم مامام
" سلام ته میخواستم بگم وقتس رسیدی شرکت مستقیم بری سمته اسانسوری که کناره پله هاست

هان؟ چرا؟_

"چرا نداره بعد ازینکه اسانسور و پیدا کردی اخرین طبقه رو بزن اونجا راهنماییت میکنن
و گوشی رو قطع کرد

تهیونگ نغ نغی کرد و دنباله اسانسوری که مامانش گفت گشت
بعد از چند دقیقه روبروی اسانسور ایستاده بود
دکمه ب قرمز رنگ و زد و در سریع باز شد
کمی شوکه شد و به عقب رفت (اگه از اسانسور های جمکران استفاده کرده باشید دلیل شوکه شدنشو میفهمین/:)

ولی بعدش واردش شد و آخرین طبقه یعنی طبقه ی 13 رو زد
موسیقه لایتی پخش میشد که خیلی رو مخش بود
با صدای دینگ و زنی که اعلام می‌کرد به طبقه ی سیزدهم رسیده با خوشحالی از آسانسور بیرون پرید

با دیدنه سالنه کاملا سفید با تزیین طلایی لبخنده نا خواسته ای زد
اروم اروم توی سالن رسیدم
یکم بعد یه میز بود ولی کسی نبود
روی میز یه تابلو که نوشته ی "منشی" روش بود قرار داشت
هوووووم

_اهم
+اوه
_کیم تهیونگ؟
+هینننن اسمم و از کجا میدونیییی؟
_من پارک جیمین هستم
اینو گفت و دستشو جلو آورد تا باهم اشنا شن
+اوه اونوقت چکاره.... هستین؟
با تردید بیان کرد
_من دوسته....
جونگکوک:جیمین تو اینجا... چی
مکالمه ی نه چندان جالبه تهیونگ و جیمین با وروده جونگکوک قطع شد
تهیونگ نفسه عمیقی کشید(دوباره/:)

جونگکوک:امممم شما؟
جیمین:هووووف منشیه جدیده دیگه
تهیونگ خیلی ناگهانی جیمین و به یاد اورد

+ودفاااااااک
بلند گفت
البته حقم داشت اون پسر پارک جیمین بود
"کراش یونگیییی
الهه ی زیبایی" واو
جونگکوک بی توجه به صدا های دور و بر به فکر فرو رفته بود..
چرا؟
چون این پسر واسش خیلی اشنا بود
جونگکوک:هیییییننننن
یعنی اون پسری که دیروز چشمم و گرفت قراره تو شرکتم
بغله دفتره خودم واسم کار کنهههههه

جیمین:چه مرگتونه شما؟
منتظر جواب شد ولی به خاطر زنگ خوردنه گوشیش بیخیال شد

_________________________________________

بالاخررررره دیدن همووووو یس

من برای نوشتن بقیش خیلی استرس دارررم🤚😂

before you Where stories live. Discover now