🍷 part 9 🍷

2.4K 415 175
                                    

#part9

با انگشت اشاره شقیقه هاش رو ماساژ داد و چندتا پلک زد.نمیدوست دقیقا چند دقیقه ای از پایان اون تماس نفرت انگیز گذشته اما مثل یه رباته خراب ساکن لبه تخت جا گرفته بود.

نباید بدون برنامه سراغ اون ادرس میرفت.اگه تله بود چی؟یا حتی بدتر اگه با یه چیز وحشتناک مواجه میشد چه غلطی میکرد.نمیخواست بیشتر از این به افکار منفیش اجازه خودنمایی بده و برای اتفاقی که نمیدونه چجور جلو میره از حالا عزاداری کنه.

از روی تخت بلند شد ..با عجله خودش رو به اشپزخونه رسوند و یه لیوان اب خنکی که از بطری تو یخچال پرش کرده بود،نوشید.

حالا با این خنکی احساس بهتری داشت .انگار مغز داغ شده اش به زمستون رسیده و بکهیون راحت تر میتونه فکر کنه و بی پروا عمل نکنه.

نمیتونست اروم یه جا بایستاده و پرش عصبی پلکش رو تو این موقعیت حساس کم داشت..این درموندگی و گیجی از بکهیون بعید بود.

اما موقعیتی که الان توش قرار داست اونقدر غیر منتظره و یهویی بود که تمام نظم و برنامه مرد مو مشکی رو به هم ریخته بود.

با خودش که دیگه صادق بود و وقتی داشت یکی از چاقوهای تیز رو از توی کابینت در میاوورد‌ میتونست قسم بخوره که اگه هنوز همون پسر بچه یتیم چند سال پیش بود الان داشت با گریه خودش رو خفه میکرد.

تنها چیزی که به فکرش رسیدن برداشتن یه سلاح سرد بود چون اون فقط یه استاد ساده کوفتی بود و هیچ سلاح تخمی گرمی تو خونش نداشت.

اون مرد حرفی از پول نزده بود و مدام لوهان رو عروسک خطاب میکرد و بکهیون بابت بیعرضه گیش تو محافظت از بیبیش و تنها دوست صمیمیش که حتی تنها خانواده کوچیک بک بود داشت به ستوه میومد.

میدونست که یه مرد شهوتی میتونه حتی از یه قاتل هم خطرناک تر باشه..چون قاتل فقط باعث نابودی طرف میشد اما یه مرد متجاوز به مراتب کارش وحشتناک تر بود و روح پاک اون شخص رو میکشت.

چاقو رو تو جیب کتش انداخت ..تو این لحظه پاره شدن کتش بی اهمیت ترین چیز بود.

انگشتاش موقع لمس دکمه اسانسور میلرزید و لرزشش وقتی که به فرمون ماشین فشار وارد میکرد بیشتر شده بود و این فقط نشونه اون مقدار زیاد استرسی بود که مرد پشت فرمون تحمل میکرد.

از ادم منظمی مثل بک این سرعت و طرز رانندگی بعید بود ولی تو این شب بک میدونست خیلی از خط قرمزاش پاره شده و این هنوز اولشه.

ادرسی که وارد چی پی اس ماشین کرده بود مال یه منطقه خارج از شهر بود...و همین واقعیت رو مثل پتک تو سر بیون میکوبید.

از استرس و نگرانی و حتی نخوردن شام حالت تهوع داشت و این سرعت حالش رو بد تر میکرد.

daddy chan and daddy baek (Full)Where stories live. Discover now