دختر غمگین

233 89 23
                                    

سلام به همگی:) حالتون چطوره؟؟ با تاخیر عیدتون مبارک و نماز و روزه هاتون هم قبول باشه:) ببخشید که یه مدت طولانی نبودم. این ترم با برداشتم بیست و سه واحد درس اصلا وقت سر خاروندن برام نمونده:( چند بار میخواستم داستان رو آن پابلیش کنم و هروقت که دوباره رسیدم به موقع آپش کنم برگردونمش ولی دلم نمیومد اینکارو کنم تا اینکه تصمیم گرفتم هروقت که وقت داشتم آپش کنم ولی هر دفعه با چندتا پارت یه جا آپش کنم. هم داستان میره جلو هم غیبتم جبران میشه. الان هم با چهارتا پارت طولانی اومدم و امیدوارم از خوندن داستان لذت ببرین:)


«جونمیون»

بعد از اون شب دیگه جونگ این هم توی اکثر دورهمی هایی که در آشپزخونه ی قصر داشتیم شرکت میکرد. اونجا ما بدون توجه به جایگاه و یا سن و سالی که داشتیم باهمدیگه اوقات خوب و به یادموندنی ای رو میگذروندیم و دقیقا توی همون دورهمی ها بود که متوجه شدم حق با جین ری هست و برخلاف تصویری که توی اکثر سریال های تاریخی زمان خودم از بچه های درباریان قصر نشون میدادن، جونگ این پسر فوق العاده مهربون، خاکی و شوخ طبعی هست. علاوه بر این دوستی باهاش مزیت های خاص خودش رو هم داشت. مثلا هروقت که من و جین ری قصد داشتیم به بخشی از قصر بریم که سربازهای گارد سلطنتی مانع ورودمون به اونجا میشدن، با کمک جونگ این به راحتی و بدون هیچ مشکلی میتونستیم به اون قسمت وارد بشیم یا شب ها بعد از دورهمی ها تا محل اقامت مون ما رو همراهی میکرد که مشکلی برامون پیش نیاد. همینطور هم متوجه شده بودم که اکثر بانوان دربار جونگ این رو دوست دارن و براشون مثل یه برادر قابل اعتماد هست و کنارش احساس راحتی دارن و خیلی وقت ها اگر براشون مشکلی پیش میومد ازش برای حل مشکلشون کمک میخواستن و اون هم همه ی تلاشش رو میکرد تا بهشون کمک کنه. دیدن این چیزها باعث میشد تا برای یک لحظه هم که شده تمام نگرانی ها و دغدغه هام رو فراموش کنم و حس خوبی از داشتن چنین دوست های خوبی داشته باشم. با گذشت زمان سر من توی قصر شلوغتر از قبل شد به طوری که اصلا متوجه گذر زمان نشدم و وقتی که به خودم اومدم سه ماه از اقامتم توی قصر میگذشت. توی این مدت به قدری به بودن توی قصر عادت کرده بودم که انگار از بدو تولد توی سرنوشتم مقدر شده بود تا به عنوان بانوی قصر به زندگیم ادامه بدم. توی این مدت اینقدر خوب تونسته بودم پسر بودنم رو از همه مخفی کنم که با فکر کردن بهش به طرز خجالت آوری احساس غرور میکردم. علاوه بر این به عنوان ندیمه هم عملکرد خیلی خوبی رو از خودم نشون داده بودم که باعث شده بود وظایف مهمتری نسبت به گردگیری و جارو زدن بهم محول بشه. حالا اینروزها بیشتر وقتم رو توی آشپزخونه ی سلطنتی میگذرونم و به آشپزها و بانوان اونجا کمک میکردم. همینطور هم هرازگاهی که امپراطور میخواست به قسمت دیگه ای از قصر بره از من، جین ری و چند ندیمه ی دیگه که کارشون خوب بود، میخواستن قبل از رسیدن امپراطور اون محل رو تمیز و مرتب کنیم که اینکار خودش نوعی ترفیع و افتخار برای ندیمه های قصر محسوب میشد. خوشبختانه به لطف توانایی خیلی خوبم در معاشرت با اطرافیانم تونستم خیلی زود با بقیه ی افراد توی قصر صمیمی بشم و جایگاه خیلی خوبی بین شون پیدا کنم. حالا جوری شده بود که خیلی از افراد اونجا هوام رو داشتن و با من مثل یه فرد مهم رفتار میکردن. حتی طبق روال همیشگی قصر برای ندیمه ها، که آخر هر ماه بهترین اونها رو بر اساس عملکردشون معرفی و تشویق میکنن، من و جین ری به عنوان بهترین ندیمه های اون ماه انتخاب شدیم و مورد تشویق قرار گرفتیم. گرچه داشتن تمام این امتیازات باعث حسادت عده ی خیلی کمی از ندیمه ها شده بود ولی به قدری از جایگاه فعلیم توی قصر راضی بودم که حسادت عده ای انگشت شمار اصلا به چشمم نمیومد. همه چی عالی بود. من به عنوان یک ندیمه عملکرد خیلی خوبی داشتم، پسر بودنم رو برای ماه ها تونسته بودم از همه قایم کنم و حتی با وجود خجالت آور بودن این موضوع باید اعتراف کنم که به سوجیون بودن عادت کرده بودم! دیگه جوری شده بود که وقتی ازم درباره ی اسمم سوال میشد مثل قبل بی اختیار چند لحظه مکث نمیکردم و بلافاصله خودم رو سوجیون معرفی میکردم. این موضوع اگرچه خوب به نظر میومد ولی ته دلم باعث نگرانیم میشد که نکنه اینقدر به سوجیون بودن عادت کنم که کلا بیخیال برگشتن به زمان خودم بشم؟ برای همین شب ها قبل از خوابیدن دائما به خودم میگفتم:

The Princess's Maid/ندیمه دختر امپراطورWhere stories live. Discover now