به جای صورت آیو قیافه ی جونمیون رو تصور کنین:))))
«جونمیون»
شقیقه هام رو فشار دادم و سعی کردم اینجوری سردردم رو کمتر کنم. خیلی گرسنه ام بود و از حدود یک ساعت پیش هم کم کم صدای قار و قور شکمم دراومده بود. بانو یونا عملا ناهار نخورد. زمانی که ناهار بانو یونا رو آوردن خورشید وسط آسمون بود و وقتی که برای بردنش اومدن خورشید مایل به سمت غرب شده بود و سایه ها کش اومده بودن. نتیجه ی تمام تلاش ها و بعضا دلقک بازیام برای ترغیب بانو یونا به غذا خوردن فقط به یک قاشق برنج و کمی هم از مخلفاتی که همراه غذای اصلی سِرو شده بودن، ختم شده بود که اونم تقریبا به زور بود!!! خوراک گوشت هوس انگیز روی میز دست نخورده همراه با بقیه ی غذاها از اقامتگاه برده شدن و بانو شین هم اجازه نداد تا از اقامتگاه بیرون برم. اون بهم گفت که باید تا زمان شام بانو یونا صبر کنم و دوباره سعی کنم که ایشون غذا بخورن و اگر باز هم اتفاقی نیفتاد من همچنان باید گرسنه بمونم تا زمانی که ایشون غذا بخورن. یک ساعت پیش میز شام رو به اقامتگاه بانو یونا آورده بودن و ایشون هنوزم از خوردن غذا امتناع میکردن. تنها چیزی که طی این مدت فرق کرده بود این بود که الان به جای نقاشی کردن مشغول خوندن یه کتاب دست نویس بود و من هم یه گوشه کِز کرده بودم و سعی میکردم به سردرد ناشی از گرسنگیم بی اعتنایی کنم و دنبال راهی باشم تا این بچه رو تشویق به غذا خوردن کنم. به میزی که غذا روش بود با حسرت نگاه کردم. شام اون شب دنده ی کبابی بود و همراهش هم یه سوپ خوش آب و رنگ سِرو کرده بودن که بوش داشت منِ به شدت گرسنه رو دیوونه میکرد. بانو یونا با خونسردی کتابش رو ورق زد و من دوباره نگاهم به دنده ی کبابی روی میز افتاد. یادم اومد مامانم همیشه برای شام تولدم دنده ی کبابی درست میکرد چون میدونست این غذای مورد علاقه ام هست. با یادآوری این موضوع قلبم فشرده شد. به این فکر کردم که الان مامانم در چه حالی هست؟ داره به خاطر ناپدید شدنم گریه میکنه یا مثل همه ی مواقعی که ناراحت بود و با آشپزی خودش رو سرگرم میکرد، الان هم مشغول درست کردن شام مورد علاقه ام بود تا شاید اینجوری زودتر به خونه برگردم؟ حتما تا الان همه متوجه غیبتم شده بودن و برای پیدا کردنم همه جا آگهی پخش میکردن و دنبالم میگشتن. بی اختیار آه کشید و گفتم:
-خیلی دلتون برای ملکه تنگ شده؟
بانو یونا نگاهش روی کتابی که مشغول خوندش بود ثابت موند و بعد از چند لحظه سرش رو بلند کرد و با بُهت بهم نگاه کرد. نمیدونم به خاطر حس دلتنگی شدیدم بود یا گرسنگیم که اون لحظه اینقدر بی پروا و با صراحت حرف میزدم. بی توجه به واکنش بانو یونا ادامه دادم:
-اگر دلت تنگ شده باشه من درکت میکنم...منم دلم برای مامانم تنگ شده...
خنده ی عصبی ای کردم و در حالی که سعی میکردم به خاطر بغضم صدام نلرزه گفتم:
![](https://img.wattpad.com/cover/234486612-288-k697746.jpg)
YOU ARE READING
The Princess's Maid/ندیمه دختر امپراطور
Historical Fictionزمانی که کیم جونمیون به همراه دوستای صمیمیش بیون بکهیون و اوه سهون برای بازدید از "موزه ی ملی مردم شناسی" میره اتفاق عجیبی میفته و اونها به قرن ها قبل و زمان امپراطوری گوریو منتقل میشن. وقتی متوجه میشن که چه اتفاقی براشون افتاده مجبورن برای بازگشت ب...