«جونمیون»
سهون در جوابم با تعجب پرسید:
-هیونگ اینجا چیکار میکنی؟؟ بک اون بیرون منتظرمونه. من اومدم دنبالت تا باهم برگردیم!
من که هنوز باورم نمیشد سهون اونجا جلوم ایستاده با ناباوری ازش پرسیدم:
-چجوری اومدی اینجا؟؟
-وارد اون گذرگاه توی کمد شدم و آخرش به یه در رسید که به انباری موزه میرسید اما وقتی وارد انباری شدم مسئول اونجا فکر کرد دزدم و دعوامون شد و منم یه چیزی سمتش پرت کردم که به دیوار خورد و شکست. بعدشم دوییدم بیرون چون مردک نفهم میخواست منو بزنه. میدونم برگردیم باید خسارتش رو بدم و بابام پوستم رو میکنه!
در جوابش با عجله پرسیدم:
-اونجا کمدی ندیدی؟؟؟
سهون اخمی کرد و بعد با جدیت جواب داد:
-نه...هیچ کمدی اونجا نبود...اما...
-اما چی؟؟
-یه اتفاق عجیب اونجا افتاد!
-چه اتفاقی؟؟
-وقتی برگشتم تا به مسئول انبار موزه دری که ازش به اونجا اومده بودم رو نشون بدم اون در دیگه سر جاش نبود! انگار که به کلی غیب شده باشه...
قیافه ی سهون نگران شد و در ادامه ی حرفش ازم پرسید:
-هیونگ حالا چجوری برگردیم؟
وقتی سهون در جوابم این رو گفت انگار یه سطل آب یخ روی سرم خالی کردن!! چند لحظه توی سکوت بهش نگاه کردم و بعد به یول که داشت با دقت مکالمه مون رو گوش میداد با نگرانی گفتم:
-فکر کنم دوتا شدیم...
یول با شنیدم حرفم چشماش اندازه ی توپ گلف شدن و با وحشت به سهون نگاه کرد. به سهون که با گیجی نگاهش بین ما دوتا میچرخید نگاهی کردم و با درموندگی پیش خودم فکر کردم که چطور باید این مشکل جدیدی که بوجود اومده بود رو حل کنم؟
سهون که انگار تازه یادش افتاده باشه نگاهی به سر و وضع من کرد و دوباره پرسید:
-هیونگ چرا لباس سنتی پوشیدی؟ کِی وقت کردی که لباسات رو عوض کنی؟
و بعد نگاهی به دور و برش انداخت و با گیجی در ادامه ی حرفش گفت:
-اینجا کجاست؟؟ چرا اینجا همه لباس سنتی دارن؟؟
با شنیدن سوالاش تازه اون لحظه بود که متوجه سر و وضع متفاوتش با خودمون شدم! سهون مثل همیشه استایل ساده و شیک امروزی داشت اما چیزی که خیلی توی چشم میزد نبود یه لنگه کفش به پاش و جوراب کثیف و خاکیش بود. با دیدن این صحنه بی اختیار خنده ای کردم و پرسیدم:
-اون یکی لنگه کفشت کو؟
سهون به پاهاش نگاهی کرد و گفت:
-موقع فرار از پام دراومد ولی نمیتونستم برگردم و بپوشمش برای همین بدون اون به دوییدن ادامه دادم.
YOU ARE READING
The Princess's Maid/ندیمه دختر امپراطور
Historical Fictionزمانی که کیم جونمیون به همراه دوستای صمیمیش بیون بکهیون و اوه سهون برای بازدید از "موزه ی ملی مردم شناسی" میره اتفاق عجیبی میفته و اونها به قرن ها قبل و زمان امپراطوری گوریو منتقل میشن. وقتی متوجه میشن که چه اتفاقی براشون افتاده مجبورن برای بازگشت ب...
