گیسانگ

444 122 18
                                    

سلام به همگی:) امیدوارم حالتون خوب باشه:) شروع سال تحصیلی جدید رو به دانش آموزها تبریک میگم و امیدوارم اگرررر مجبورین به مدرسه برین مراقب خودتون باشین و نکات بهداشتی رو رعایت کنین:) اگر هم که مجبور به رفتن نیستین که چه بهتر!:)))

خب با پارت جدید داستان اومدم و ببخشید که هفته ی پیش آپ نداشتیم چون من وسط نوشتن این پارت مریض شدم و بعدشم هم امتحان داشتم هم کارام کلی به خاطر اون دو روز مریضی حسابی عقب افتاده بودن:((( بازم ببخشید و ممنون به خاطر صبوری هاتون:)

«سوهو»

بعد از اون اتفاق گارد یول و کیونگسو نسبت به من تا حد قابل ملاحظه ای پایین اومد. البته همچنان تا حدی بهم مشکوک بودن ولی دیگه مثل قبل به چشم یه خلافکار خطرناک بهم نگاه نمیکردن. نمیدونستم به خاطر این شرایط خوشحال باشم یا اون رو آرامش قبل از طوفان قلمداد کنم؟ ولی چیزی که نمیشد انکارش کرد این بود که رازم مثل یه نخ نامرئی من رو به یول و کیونگسو وصل کرده بود و باعث شده بود تا حد خیل زیادی باهم کنار بیاییم به طوری که این تغییر موضع ناگهانی یول و کیونگسو نسبت به من باعث تعجب خانم پارک شده بود و گاهی به جایی میرسید که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و ما سه نفر رو در اینباره سوال پیچ نکنه. به حساب سر انگشتی خودم یک هفته از اومدن من به اون زمان میگذشت. با اینکه اوضاع بالاخره داشت بروفق مرادم میشد ولی من نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و هر روز صبح با آرزوی اینکه وقتی چشم هام رو باز میکنم توی اتاق خودم و در زمانی که بهش تعلق دارم باشم، بیدار میشدم اما هر دفعه که چشم هام رو باز میکردم میدیدم که همچنان در همون زمانی که ازش سر درآورده بودم هستم و موجی از ناامیدی بهم هجوم میاورد. پیش خودم فکر میکردم الان خانواده و دوست هام با نگرانی دنبال ردی از من هستن و تیم تجسس یگان ویژه ی پلیس هم بارها موزه ی ملی مردم شناسی و کمدی که توش ناپدیده شده بودم رو بررسی کرده و حتی توی اخبار هم درباره ی ناپدید شدنم صحبت کردن! خنده دارترین قسمت ماجرا اونجایی بود که یه جورایی ته دلم بابت این قضیه غنج میرفت و موقع فکر کردن به این موضوع که ممکنه تا الان به خاطر ناپدید شدنم بین مردم معروف شده باشم نمیتونستم جلوی لبخند بزرگی که روی لبهام میومد رو بگیرم. شاید این موضوع باعث میشد تمام همکلاسی هام و استادها که بابت اتفاق پارسال من رو طرد کرده بودن به خودشون بیان و وقتی که دوباره تونستم به زمان خودم برگردم بابت رفتارهای اخیرشون ازم عذرخواهی کنن. حتی فکر کردن به لحظه ای که کیم هیچول مجبور میشد بابت تمام داد و بیدادهای اون روزش و تیکه پروندن های بعد از اون اتفاق، ازم عذرخواهی کنه باعث میشد که دلم بخواد از خوشحالی برقصم! تک تک روزهایی که توی اون زمان بودم رو به همین امید میگذروندم و از فکر کردن بهشون جون تازه ای میگرفتم تا با اراده ی بیشتری دنبال راهی برای برگشت به زمان خودم باشم. یه خوبی دیگه ای که فهمیدن رازم توسط یول و کیونگسو داشت این بود که حالا اون ها هم تا جایی که توانش رو داشتن بهم کمک میکردن تا بتونم دوباره به زمان خودم برگردم. مثلا یه بار به بهونه ی تمیز کردن انباری سه تایی به جونش افتادیم تا اثری از اون دری که من از طریقش به اونجا اومده بودم، پیدا کنیم ولی با وجود تمام تلاش هامون هیچ اثری ازش نبود انگار که از اول هم وجود خارجی نداشت!!! بعد از اینکه تقریبا تمام جاهای غذاخوری رو که احتمال میدادیم ممکنه به برگشتن من کمک کنه رو گشتیم به این نتیجه رسیدیم که راه برگشت هر جایی که باشه قطعا توی اون غذاخوری نیست! و من بودم و یه شهر نسبتا بزرگ که اون در، هر جایی از اونجا میتونست باشه!! اواسط دومین هفته ی حضورم بود که خانم و آقای پارک تصمیم گرفتن برای خرید مواد غذایی و همینطور هم سر زدن به یکی از اقوام دور آقای پارک به شهر کوچیکی که نزدیک پایتخت بود برن و به این معنی بود که من و پسرها چند روزی رو باید تنهایی سپری میکردیم و با همدیگه کنار میومدیم. بعد از اینکه آقا و خانم پارک رو توی بندرگاه بدرقه کردیم، توی مسیر برگشت یول بهمون پیشنهاد داد که برای شکار به جنگل بریم و به قول خودش اون شب رو شاهانه شام بخوریم. من که تا به حال شکار کردن رو تجربه نکرده بودم با ذوق از پیشنهاد یول استقبال کردم و همراهش به سمت جنگل راه افتادم. ولی زمانی که به جنگل رسیدیم متوجه شدم که شکار کردن نه تنها جالب نیست بلکه میتونه خیلی هم خسته کننده و آزاردهنده باشه! بعد از زمان طولانی ای که توی جنگل به دنبال شکار مناسب بودیم، من که پاهام از خستگی درد گرفته بودن نق زدم:

The Princess's Maid/ندیمه دختر امپراطورWhere stories live. Discover now