🍫Part 21🐺

660 106 14
                                    

(Chanbaek)
بکهیون آروم در اتاق رو باز کرد و داخل شد. سمت تخت رفت و روش نشست. دستشو تو موهای چان برد و مشغول نوازششون شد.
-خوابید؟!
+ اوهوم...پسر بامزه ایه... فقط چند ماه از سهون کوچیک تره! حالا می فهمم چرا تو شرکت پدرت استخدام شدم.
چانیول آروم برگشت سمت بکهیون، دستاشو گرفت و بوسه ای روشون گذاشت.
-انگار واقعنی جفت هم بودیم...اگه اینطوری نبود نمی تونستم نشونه گذاریت کنم.
+الان می خوایی چیکار کنی؟!
-یه مدت اینجا می مونیم، حالا که پدرم مرده نمی تونم اداره شرکتو فقط به خودش بسپارم. باید یه چیزایی رو درست کنم. الان چشم خيليا رو شرکتمونه.
بکهیون دهن کجی ای کرد و گفت:
+من که هنوز نفهمیدم شرکتی که تولیداتش پوشک و نوار بهداشتی و کاندومه، چه طوری تبدیل به یه شرکت میلیاردی شده!
- این سه تایی که گفتی نیاز اصلی هر آدمیه و تا آخر عمرش حداقل از یکیشون استفاده می کنه.. +مزخرفه! چان شیومینم تبدیل می شه؟!
-نمی دونم باید ببینم خودش چی می خواد.
+خیلی اینجا می مونیم؟!
- تا زمانی که لازم باشه باید اینجا بمونیم!
بکهیون اوهومی گفت و خودشو تو بغل چان جا کرد و خوابید. چانیول بینیشو تو موهای بکهیون برد و بو کشید. الان بهترین فرصت بود که به حرف کریس گوش کنه. باید بکهیونو از اون پسر چشم جغدی دور می کرد. آره! درستش همینه!
(Sehun pov)
آروم چشمامو باز کردم. چه اتفاقی افتاده؟ من کجام؟ نگاهی به اتاق انداختم. با فهمیدن اینکه تو اتاق كای هستم چشمامو بستم.
نگاهی به سرم تو دستم انداختم. دیگه آخراش بود. رو تخت نشستم وخواستم سرمو آروم از تو دستم در بیارم که دستی مانعم شد.
-نکن!
نگاهی به چشمای سردش انداختم. کاش می شد دوباره چشماش همون گرما و عشق قبلا رو پیدا کنه.
+به خودم مربوطه!
دستشو گذاشت رو سینم و دوباره رو تخت خوابوندم.
-وقتی می گم نکن یعنی نکن! اون روی منو بالا نیار سهون!
اخمامو توی هم کشیدم. چیزی نگفتم و به سقف خیره شدم.
+می خوام برم...
-کجا؟
+ پیش آپام، چند روز ندیدمش! دلم براش تنگ شده...
-لازم نکرده تو این سرما بری بیرون... در ضمن نیستن...
+کجان؟!
-نمی دونم... استراحت کن.
از روی تخت بلند شد و سمت در رفت. +نروإخواهش می کنم...
-جایی نمی رم. کاری باهام داشتی طبقه پایینم. از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
آهی کشیدم. اگه بگم خسته نشدم، یه دروغ محض گفتم. اتفاقا خسته شدم، خیلیم خسته شدم. من بهترین موقعیتارو ول نکردم که بیام اینجا و زندگیم به یه جهنم تبدیل بشه. من اومدم اینجا تا یه زندگی بهتر داشته باشم. یه زندگی پر از عشق و امید.. این زندگی ای که الان دارم... هیچ وقت زندگی تو رویاهام نبود. حاضرم برگردم به دنیا انسانا و تنها زندگی کنم اما اینجا نباشم و سردی کای رو نبینم!
(Kang pov)
با اخم به کارای لی زل زده بودم. از دیشب که برگشته بود اصلا محلش نداده بودم و باهاشم حرف نزده بودم. البته اینم بگم، اونم منو محل نداد):
پوفی از سر بی حوصلگی کشیدم. با اون تو گوشی ای که بهم زد، عمرا دیگه باهاش حرف بزنم.
مگه اینکه بیاد منت کشی؟
-میشه اینقد پوف پوف نکنی؟!
+نچ دوست دارم. تمرکزمو بهم می ریزی. +درک! -اصلا به درک!هر غلطی که دلت می خواد بکن. من حووووووصله م سر رفته...عررررر....
دور و اطرافمو نگاه کردم. هیچی نبود هیچیا... دریغ از یه تلویزیون....
+چرا اتاقت تلویزیون نداره؟
- نیازی ندارم بهش!
+اینجوری من حوصله ام سر می ره!
-هیس... اینقدر چرت و پرت بلغور نکن...بعدا می گم به تلویزیون بیارن اینجا...
چشم غره ای بهش رفتم.
چرا حس می کنم در مقابل لی من یه بچه ام که هرچی می گم می گه باشه تا خفه خون بگیرم؟ البته یه حس دیگه ام می گه که درست حدس می زنم^_^
بلند شدم و سمت آکواریوم رفتم. اه اه چه قد كثيفه... فقط توش یه ماهی بود...اونم یه ماهی گوشت خوار... به جان خودم به این گوگولی مگولیه نمیاد گوشت خوار باشه ها... ولی وقتی برای اولین بار دیدم چه طوری یه ماهی گوگولیه قرمز رو خورد...به فنا رفتم. نگام به تیله های ته آب افتاد.
آخی چه خوشمل و نانازن نگاهی به ماهیه انداختم. هنوز اونور آکواریوم بود و تا سمت من می يومد یه سی ثانیه ای طول می کشید. دستمو کردم تو آکواریم و یه مشت تیله برداشتم و سریع دستمو بیرون اوردم. هوف بخیر گذشت. نگام به دمای ماهی قرمزا افتاد... الهی بیچاره ها...
سمت تخت رفتم و روش نشستم. لبخند شرورانه ای زدم. شروع کردم به خوندن یه وردی...
-نگفتی حال سهون چه طور بود؟
چشامو رو هم فشار دادم...حالا نمی شد این سوالو الان نمی پرسید.
+با من حرف نزن!قهرم باهات...
پشتمو کردم سمتشو و دوباره شروع به خوندن وردم کردم. تیله ای که تو دستم بود کم کم شروع به بلند شدن کرد. با نگام حرکتش دادم و سمت لى بردمش. خم شده بود رو محلولی که در حال پخته شدن بود و هی به محلول نگاه می کرد و تند تند یه چیزایی رو یاد داشت می کرد.
(می دونم محلولو نمی پزنا...ولی اینو به کانگ بگین)
اروم تيله رو تو فاصله پنجاه سانتی کله اش تنظیم کردم. سریع یه ورد دیگه رو خوندم تا جادوی تیله باطل بشه و تیله بیفته رو کله لى و بگه تق... می دونم خیلی کرم دارم ولی به روم نیارین (:
با افتادن تیله تو محلول چشمامو بستم. مطمئنم الان میگه بوم... بعد چند ثانیه که صدایی نیومد آروم چشمامو باز کردم. وقتی لی رو نزدیک خودم دیدم جیغی زدم...
+به خدا عمدی نبود!
+-می دونی اگه یه خورده شعله زیاد تر بود الان هم من و هم این اتاق با خودت رو هوا بود؟! +نوچ... الان که گفتی فهمیدم(:
دستمامو تو دستاش گرفت و رو تخت خوابوندم. صورتشو نزدیک صورتم اورد.
-کانگ من با تو چیکار کنم؟ این اولین بارت نیست که کرم ریزی می کنی!بگو دقیقا چه کرم کوفتی ای تو اون کون خوشگلت وول می خوره؟
+لوله ای(:
- انتخاب اینکه چه طوری زبونتو کوتاه کنمو به خودت می سپارم.
+بوسم کن!
نگاهی تو چشمام کرد و بدون حرف لباشو رو لبام گذاشت. آروم لباشو رو لبام تکون می داد. خواستم منم همراهیش کنم که تقه ای به در خورد. سریع از روم پاشد و نشست.
(رمز وای فای سر خودش اومد*_*)
-بیا تو!
در باز شد و مشاور کریس داخل اتاق شد. تعظیمی کرد و رو به من گفت:
- آلفای بزرگ با شما کار دارن!
هييين... من که جدیدا غلط خاصی نکردم.
-پدرم با کانگ چیکار داره؟!
× من اطلاعی ندارم سرورم!
-بگو نمی خوام بگم خوب
× همراه من بیا کانگ...
با ترس از روی تخت بلند شدم. به دنبالش از اتاق خارج شدم و سمت اتاق کریس رفتیم. در رو باز کرد و گفت: بفرمایید.
+تو نمیایی؟!
-خير، من این بیرون منتظرتون هستم.
آب دهنمو برای صدمین بار از روی ترس قورت دادم. خدایی من تو یه متری این بشر می ترسم راه برم... اصلا انگار یه هیولاس): داخل اتاق شدم. اتاقش تم قهوه ای داشت...یه جورایی شبیه اتاق رییسای باند قاچاق بود سمت پنجره قدی ایستاده بود و پشتش به من بود.
+با...من... کاری داشتید؟
سمتم برگشت. چشاشو تو چشام دوخت.
-کانگ جون من بهت یه فرصت داده بودم!
+ب... بله؟!
-بهت فرصت داده بودم تا راستشو بهم بگی. +چ...چیزی شده؟
دفترچه ای رو سمتم پرت کرد.
-این لعنتی...خودت بگو چیه؟!
شوکه سمت دفترچه خم شدم. برش داشتم... این، این همون دفترچه ای بود که به اون پسره داده بودم!
+من...
-این دفترچه رو از تو آشغالای دی او پیدا کردیم. همه صفحه هاش هست جز یه صفحه ای که برای جادوی نفرته...كانگ راستشو به من بگو، دی او آدم خطرناکیه...
+من، واقعا نمی دونم...
سرم دادی کشید.
- لعنتی راستشو بگو.
چشمامو از روی ترس بستم.
+ب... برادرم
سمتم خم شد، چونمو تو دستش گرفت و محکم فشار داد.
- برادرت چی کانگ؟!
+برادرم اون بهم گفت که جادو رو به اون پسره بدم. من... من به خدا نمی دونم جادو رو واسه کی می خواست
-می فهم...خودم همه چی رو می فهمم.
بلند داد زد:
-چن...
در باز شد و سریع مشاوره ش داخل شد.
-بله قربان؟! برادرش رو دستگیر کنید و بیاریدش اینجا....
وقتی مشاوره ش رفت برگشت و انگشت اشارشو با تهدید سمتم گرفت.
-این موضوع رو حق نداری به کسی بگی فهمیدی؟
+ب...بله.
-حالا می تونی گورتو گم کنی.
دوتا پا داشتم دوتا پای دیگه ام قرض گرفتم و از تو اتاقش سریع بیرون اومدم. لعنت بهش... هسته استرسه لعنتی... وایی خدا دلم به حال سوهو می سوزه... وایی چه طوری با این زندگی می کنه؟... آشغالای مردمم نگاه می کنه... ولی خدایی دمش گرما...چه قد باهوشه و خفن طوره...
ای کاش حداقل یه ذره از اون هوششو به پسرش می داد.
آخ خوابم گرفت!
من از اون دسته آدماییم که هروقت استرس یا شوک شدیدی بهشون وارد می شه خوابشون می گیره(:
(Sehun pov)
روی تخت نشسته بودم و داشتم دفترچه خاطراتمو مرور می کردم. باورم نمی شه اون لحظه های خوب همشون به همین راحتی تموم
شدن.
اینقدر سریع و دردناک، انگار که رویا بودن...
سخته عشقی که تازه شکل گرفته خراب شه... تنفر توی عشق مثل حمله مغول هاست... همه چی رو خراب و داغون می کنه... و ساختن همه چی از نو... شاید توی عشق یه چیز محال باشه. نمی تونستم این همه تغییر رو باور کنم... چرا اینجوری شد؟ من توی زندگی قبلیم چه گناهی کرده بودم که حالا باید تاوانشو توی عشق پس بدم؟ گناه من چیه که عاشق شدم؟ کاش عاشق شدن دست خودمون بود. اینطوری می تونستیم به انتخاب خودمون عاشق بشیم و بشکنیم...
(فلش بک به خاطرات مشترکه، میتونین نخونین)
.................
- توعه لعنتی بوی خیییلی خوبی می دی! و حتی تصور ضربه زدن توی اون سوراخ تنگتم منو تحریک می کنه.
وقتی که این حرف ها رو زد پایین تنش رو به پایین تنه ام چسبوند و فشاری و به پایین تنه ام وارد کرد. بالاخره زبون باز کردم و گفتم:
+ تو رو خدا ولم کن! خواهش می کنم، من، من باید برم.
..................
+برای چی همچین چیزی رو انتخاب کردی؟ -سهونا تو به من شک داری؟
+سوالی که ازت پرسیدمو جواب بده! -
چون تا قبل از تو تصمیم گرفته بودم که دیگه با کسی نباشم و در قلبمو روبه همه ببندم اما یه روزی یه جایی از ناکجا آبادی که هیچ انتظارشو نداشتم تو پیدات شد....تو پیدات شد و با صلاح چشم هات برای خودت روزنه ای از دیواری که هیچ راه نفوذی نداشت، ساختی. حالا قلب من یه در داره ! یه در با یه قفل که کلیدش فقط و فقط مردمک های چشمای تو...
...................
توی بغلش کشیدم، چونه شو گذاشت روی موهام، دستاشو دورم حلقه کرد و پاشو انداخت روی پاهام، به معنای واقعی اسیر آغوشش شدم... -امگای سفیدم خیلی داره حرف می زنه بهتره بخوابه که فردا با آلفاش کلاس داره...
+نمی خوااام...
-نخواه فقط آروم بمون...
..................
+ كايا فقط همین یکی رو نادیده بگیر، قول قول می دم که بقیه امتحانامو همشو عالی بدم.
-نوچ، من بين دانشجوهام تبعیض قائل نمی شم...
+تو گه... چیزه عشقم قربونه لبات شم عجیجم نانازم...
- نظرم عوض نمی شه...
میز رو دور زدم. صندلی چرخ دارشو به زور کمی جلوتر کشیدم ..
اوف چه قد سنگینه!
روی پاش نشستم. لبامو رو لباش گذاشتم و بوسه ای آروم بهشون زدم.
+حالا چی؟!
-اوم...
...............
-نمی دونم چه کار خوبی انجام دادم که خدا تو رو مثل یه موهبت الهی برام فرستاده...
خنده ریزی کردم و گفتم:
+موهبت الهی؟ مطمئنی شاید برات تبدیل به یه عذاب الهی بشم...
- اینطوری نگو سهونم...
................
دستمو گرفت و فشار آرومی بهش داد.
-هیس! آروم باش. من پیشتم نگران هیچی نباش و آروم بخواب.
خم شد سمتم؛ لباشو آروم رو لبام گذاشت و بوسه های آرومی رو روشون می زد. با بوسه های کای کم کم چشام سنگین شد. پس داشت خوابم می برد. خدایا...کمکم کن تا بیدار شم و یه زندگی خوبو با کسی که عاشقشم شروع کنم... دیگه نتونستم تحمل کنم، پلکام آروم روی هم افتادن و به خواب فرو رفتم.
.............
+ آه، شوكولات هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
ضربه ای درونم زد و گفت:
-گفتم آلفا صدام کن.
+گفتی اگه کای صدات کنم تنبیه دارم نگفتی که اگه شوكولاتم صدات کنم تنبیه دارم. شوكولات... شوكولات... شووکوولات.
با اوج گرفتن ضربه هاش لبمو گاز گرفتم.
+کاياااا... شوخی کردم!
................
+و اگه پسر بود؟
-بزار اول حامله شی بعد سر اسم و جنسیت بچه بحث کن.
+تو اول شروع کردی!
-حتما من بودم که گفتم فعلا بچه نمی خوام؟! +ایش حالا هرچی.
.....
+خودت کدوم ستاره رو انتخاب کردی؟!
-من وقتی بچه بودم ستاره مو انتخاب کردم. +واقعا؟ خب کدومه؟!
- اون ستاره الان به زمین اومده... اون ستاره... الان جلوی روم ایستاده!
با لبخند و عشق بهش نگاه کردم. بدون مکث لبامو رو لباش گذاشتم و شکلاتای شیرینشو بوسیدم.
+ تا ابد عاشقتم.
-و من تا ابد بهت عشق می ورزم.
(پایان فلش بک)

قطره های اشکم پشت سر هم پایین می افتادن. یادآوری خاطرات عشق واسه یه شکست خورده دردناک ترینه... من کایو دوست دارم. چ... چرا اون نباید دوسم نداشته باشه؟ چ...چرا حالا که به بقیه نیاز دارم تنهام گذاشتن؟
-بقیه تنهات نذاشتن تو خودت نمی خوایی بقیه بهت کمک کنن.
+چرا؟ حداقل بگو من چیکار کردم؟ چیکار کردم که باعث شده اینقدر ازم متنفر بشی؟ ها؟ حقمه که بدونم. پس بگو!
سرشو با کلافگی تکون داد.
-چرا همیشه یه بحث تکراری رو شروع می کنی؟ +اگه جواب سوالمو بدی، فکر نکنم لازم باشه که دوباره یه بحث تکراری رو شروع کنم.
-هزار بار دیگه ام ازم سوال کنی جوابتو نمی دم. +چرا؟! واسه چی؟! مريضی؟! آره؟! می دونی اونایی که مريضن باید برن دکتر تا خوب بشن؟! ولی مریضی تو اونقدری حاده که به دست هزار تا دکترم خوب نمی شه. تو یه دیوونه شهوتی هستی. عشقی که ازش دم می زدی عشق نبود. فقط یه شهوت بود که سرتا سر اون ماهیچه کوفتيتوپر کرده... همه برات مثل یه عروسک کوکی می مونن اونقدری کوکشون می کنی تا خراب بشن و بعد پرتشون می کنی اونور و میری سراغ نفر بعدی و بعدی...
-اگه نظرت اینه.. پس چرا تا الان باهام موندی؟ چرا ولم نمی کنی بری؟ ها؟
+چون من لعنتی عاشقت نیستم که ازت متنفر بشم و ول کنم بزارم برم. من دیوونتم...می فهمی؟ من دیوونتم...و یه دیوونه رو باید بکشی تا دست از سر دیوونگیش برداره.
-خیلی خب، اشکالی نداره. می کشمت تا دست از سرم برداری.
این حرف رو که زد از اتاق بیرون رفت. حس می کردم تو قلبم داره خارای سمی فرو می ره. آروم و پر از درد می زد. انگاری اونم دیگه تحمل این همه درد و رنجو نداشت. ولی من... کنار نمی کشم. می مونمو می جنگم... یا پیروز می شم و یا شکست می خورم و کشته می شم.
(Kang pov)
کش و قوسی به بدنم دادم و آروم لای یکی از چشمامو باز کردم. وایی خدا چه قدر خوابیدم. هوووف...چه قد هوا گرمه... به زور روی تخت نشستم.
اوم امروز سه شبه اس... دیروز چندم بود؟ ۲۶؟ پس امروز ۲۷ ام؟ آخ جوووون هورررررا... دوره ام شروع شد... ووویی شب یه سکس حاد دارم(: من چینقده خوشبختم. عررررر بالاخره سکس می کنم... /:
از روی تخت بلند شدم و در حمومو باز کردم. لباسامو در اوردم و دوش آبو باز کردم. همون جور که داشتم سرمو می شستم شروع کردم به شعر خوندن...
ولف ولف ولف
می رم خونه بخت
با ماشین رخت
با لباس و تخت
با شوهر لخت می رم رو تخت
پا می شم صبح
با درد و عرعر
زمین پر از خون
تختی پر از گل
شوهرک خل کرده منو كول
با اون درازش یهو اومد تو
می کردم عر عر
هی میشدش خرتر
هی می کوبوندش تو
می زدم من هي عر
ولف ولف ول...
با باز شدن درو اومدن لى داخل حموم جیغی زدم و دستمو گذاشتم رو چیزم...
+جیییییغ برو بیرون...
-شعرت خیلی قشنگ بود!
+مرسی ممنون... از خودم نبود از رف...
با در اوردن لباسش دوباره ساکت شدم
+یاااچرا لباستو در میاری؟ برو بیرون جييييغ...
-فقط می خوام دوش بگیرم!
+همین دوش گرفتناس که آخرش به سکس ختم می شه...
-نه فقط می خوام دوش بگیرم!
+راست می گی دیگه؟
-آره بیبی!
............
(سوم شخص)
تاپ روی صندلی نشسته بود و پوزخندی روی لبش بود. کریس آروم تو اتاق راه می رفت و صدای قدماش توی اتاق اکو می شد.
کریس: پس اون شنل پوش ناشناس تو بودی؟ هه...واسه سکس پیشش می رفتی یا چیزه دیگه؟!
با نگرفتن جواب از تاپ عصبی ایستاد. چونه تاپو تو دستاش گرفت و توی صورتش غرید:
+ بهتره حرف بزنی وگرنه با دستای خودم می کشمت !چرا به کانگ جون گفتی که جادوی نفرتو بده به دی او؟!
تاپ: اگه بهت بگم، چی بهم می رسه هوم؟! کریس: شاید به جای اینکه با زجر بکشمت راحت بکشمت!
تاپ: بچه گول می زنی؟! من چیزی ندارم که برای از دست دادنش ازت بترسم. پس هر غلطی که دلت می خواد بکن!
کریس: می دونی تنها کاری که فعلا دلم می خواد بکنم اینکه اون زبون قشنگتو ببرم و بندازم جلوی سگا...
تاپ: هه سگا با ما گرگا کاری ندارن!
کریس: می بینی؟ سگام برای هم نوعاشون ارزش قائلن ولی تو چی؟ تو حتی برای مادرتم ارزش قائل نبودی! می دونی اولین کسی هستی که تو قبيله من مادرشو کشته؟
تاپ: خفه شوووو آشغال... من مادرمو واسه توی حرومزاده کشتم...
كريس: هه به خاطر من؟ می خوایی بگی من مقصر هرزگی مادرت بودم؟
تاپ: اون عاشقت بود!
کریس: و من عاشقش نبودم و جفت داشتم!
تاپ: اگه دوسش نداشتی نباید از قصر بیرون می نداختیش...
کریس: اینجا قصر من و قلمروی منه پس هر کاری که دلم بخواد می کنم و به تو هیچ ربطی نداره!
تاپ: هه واقعا؟ پس منم هر کاری که دلم بخواد با اعضای خانوادت می کنم، همون طوری که تو باعث فروپاشی خانواده من شدی، خانوادتو نابود میکنم!
با تو گوشی ای که از کریس خورد صورتش سمت چپ خم شد.
کریس: تو هنوز کامل خانوادت از هم نپاشیده... هنوز یه برادر داری که تو دستای منه!
تاپ: لعنتی!اون الان عضوی از خانواده کوفتيه خودته!
کریس ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اگه برادرت برات مهمه و دوسش داری بهم بگو که دی او اون جادو رو برای چی می خواسته؟ تاپ: هه...واقعا فکر کردی اون برام مهمه؟ اون یه موجود نحصه که با دنیا اومدنش خانواده ام رو از هم پاشوند.
کریس عصبی شد و بلند داد زد:
-آشغال عوضی هرزگی مادرتو پای برادرت نزار. تاپ: اون برادر من نییییست... اینقدر نگو برادرت برادرت، من ازش بدم میاد. من برادری به اسم کانگ نداااارم!
کریس عصبی به گلوی تاپ چنگ زد: به خدا قسم اگه دهن باز نکنی اون دختری که تو خونته جلوی چشمات تیکه تیکه اش می کنم!
چشاش از تعجب گشاد شدن... اون آلفای لعنتی.... این چیزارو از کجا فهمیده؟

My Chocolate Wolf🍫Where stories live. Discover now