🍫Part18🐺

535 104 17
                                    

حالم داشت از خودم بهم می خورد. دلم می خواست سرمو توی یه وان پر از آب فرو ببرم و تا وقتی که خفه نشدم و نمردم از وان بیرون نیام. با خستگی کلید رو انداختم و در رو باز کردم. با تعجب به خونه که همه جاش بهم ریخته بود نگاه کردم. دزد زده اینجا رو؟!
-پس بالاخره اومدی؟!
با تعجب به کریس که روی مبل نشسته بود و به کتابی که تو دستاش بود نگاه کردم. اون کتاب... اون همونی بود که من صبح داشتم می خوندم... وایی بدبخت شدم...
-این کتاب جادو تو خونه تو چیکار می کنه؟! +فکر نکنم وجود ارثیه پدرم داخل خونه ام مشکلی ایجاد کنه.
-تاجایی که من می دونم پدرت حتى يدونه از کتاباشم به تو نداده...
+خیلی به خودتون مطمئنید!
-دی او برای چی باید تو رو ببینه؟...
+دی او؟
- نگو کسی رو که دیدی نمی شناسی! البته شاید اون خودشو با اسم دوکیونگسو بهت معرفی کرده باشه...
+باور کنید من همچین کسی رو نمی شناسم. کتابو روی زمین پرت کرد. بلند شد و سمتم اومد. آب دهنمو محکم قورت دادم.
-کانگ جون، جرمت به اندازه کافی سنگین هست... سعی نکن با دروغ گفتن و مخفی کاری جرمتو سنگین تر کنی...
+من به روح پدرم قسم همچین کسی رو نمی شناسم!
- پسری که باهاش تو کافی شاپ قرار گذاشتی و یا همین امروز تو خونه کای دیدیش؟
+تنها کسی که من تو خونه نوه ات دیدم پسر بزمجه خودت...ام چیزه...یعنی پسره خودتون بود!
کریس کلافه چشاشو رو هم بست. گوشی موبایلشو از تو جیبش در اورد وسمتم گرفت.
-از سمت چپ، دومین نفر...
گوشی رو ازش گرفتم و نگاه کردم. اوه... این همون پسره س که زد جرم داد/:
+می شناسمش...
-چی ازت می خواست؟!
اگه راستشو بگم جرم می ده اینو مطمئنم!
+ازم کمک خواست!
-چه کمکی؟!
+که جفتشو پیدا کنه...
نفس عمیقی کشیدم.
از تاپ شنیده بودم که اون نمی تونه هیچ وقت جفتشو پیدا کنه چون په هرزه اس... پس همچینم دروغ نگفتم...
-مطمئن باشم که راست می گی؟!
+ب...بله باور کنید...وایی به حالت کانگ... وای به حالت اگه بفهمم بهم دروغ گفتی و در ضمن.... اینم با خودم می برم.
كتابو برداشت و گذاشت زیر بغلش.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
+هر طور میلتونه...
سمت در رفت و قبل اینکه از خونه خارج بشه گفت:
-البته بهت بگم جادو حرکت اجسام رو کتابای جادو کار نمی کنه.
اینو گفت و از خونه بیرون رفت. بیشعور خر...درم نیست. رفتم در رو بستم. وسط خونه نشستم و با ناراحتی به بهم ریختگی دور و اطرافم نگاه
کردم.
چرا؟!):
امروز رو باید روز بدبختی من تو تقویم ثبت کنن... اه چه قد بدبخت بودم امروز... رو زمین دراز کشیدم. دستمو گذاشتم رو چشام... گور بابای همشون...خودمو عشقه...
(Lay pov)
با بی حسی به دیوار روبه روم نگاه کردم. مثل اینکه واقعا گند زده بودم): اخرم نفهمیدم این بوی گند از کجا میاد... ولی بوی اون بچه نبود... چون هنوزم داشتم حسش می کردم... چرخی زدم و به شکم خوابیدم. آخه واسه چی باید جفتم یه بچه باشه؟): نمی خوااااام... ولی خیلی کیوت و بامزه بود! ولی با همه کیوت بودنش...اون یه بچه بود. من این همه سال صبر نکرده بودم که آخرش یه بچه گیرم بیاد):
اینطوری نمی تونستم هر کاری که دلم بخواد باهاش انجام بدم):
-لی؟! می تونم بیام تو؟
روی تخت نشستم و چشمامو مالیدم.
+بیا تو آپا...
آپای من بهترین آپای دنیاست(: می دونه کی بچه هاش بهش نیاز دارن... به هر حال حس مادرانه اس دیگه...
در باز شد و آپا داخل اتاق شد... لبخندی زد و بغلم روی تخت نشست.
-سهون گفت غذا نخوردی!
+گشنم نبود):
دستی تو موهام کشید و گفت:
-نمی خوایی بری بیرون؟ از وقتی اومدی همش تو این اتاق بو گندویی!
+آپا! تو هم این بوی بد رو حس می کنی؟
-اوهوم زیر این اتاق فاضلاب شهر رد می شه برای همینم نانا هیچ وقت از این اتاق استفاده نمی کرد.
+پس چرا تا الان من بوشو نفهمیدم؟
-یشینگ! تو از پچگیت حس بویاییت خوب کار نمی کرده، این که مشکل جدیدی نیست!
+ آپا!
-جانم؟!
+جفتمو دیدم):
-وا اینکه چیز بدی نیس!
+ آپا وقتی دیدمش گفتم بو گند میاد اونم فکر کرد من بهش گفتم بوگندو...بعدم وقتی فهمیدم جفتمه ناخوداگاه گفتم بچه... اینو که گفتم به فوش بستم و رفت... مگه تقصیر منه؟!
-نگو که از همون اول نفهمیدی اون جفتته! +خب... از کجا باید می فهمیدم؟!
-وایی... من به کریس گفتم تو اون سن بچه دار نشيما...بيا احمق بودن اون موقعش به تو هم سرایت کرده... البته این چیز خاصی نیس کریس اون موقع که منو دید نشناختم/: خیلی بهم برخورد... الهی حس اون بچه رو درک می کنم.
+آپاااابدبختی من الان اینکه اون یه بچه اس... -مگه چیه؟ اون صدتای عین من و تو رو تا می کنه می زاره تو جیبش...
+منظورم یه چیز دیگه اس...نمیشه انواع پوزیشن ها رو روش رفت...نمی تونیم هم دیگه رو درک کنیم و خیلی چیزای دیگه...
-جقی خاک بر سر... لى، كانگ پسر خوبیه... به جای اینکه بشینی اینجا و زانوی غم بغل بگیری؛ پاشو خوشتیپ کن برو از دلش در بیار...
+عمراااا ...
-پاشو تا نزدم تو دهنم...پاشو ببینم...!]:
+آخه...
-وایی به خدا اگه اون وروجکو بشناسی از این حرفت پشیمون می شی...فقط رو مخش نرو که جادوت می کنه...
+هن؟
-با اینکه کسی نمی دونه ولی اون یه جادوگره...
+ عرررر نانا کم بود یکی دیگه هم اضافه شد!
-زود آماده شو، دم در منتظرتم...
+آپاااا ...
-لی داری اون روی سگمو بالا میاری....پاشو... +باشه باشه غلط کردم...
(Sehun pov)
روی مبل نشستم و دفترچه خاطراتمو باز کردم. خودکار رو، روی لبم گذاشتم و بعد از کمی فکر کردن شروع به نوشتن کردم:
معجزه عشق... عاشق شدن... و دوست داشتن...
زندگی کردن... و از ته دل خندیدن...
این کلمه ها توصيف زندگی این روزهای منه... به معجزه عشق هیچ وقت اعتقاد نداشتم! وقتی که زندگیم تو چارچوب اتاق تاریکی بود و با یه شمع نیمه سوز روشن بود...منتظر خاموش شدن شمع زندگیم بودم... ولی وقتی که پرده ها کنار رفتن و پنجره توسط یه دست نامرئی باز شد...نور خورشید تموم اتاقو روشن کرد... کای برای من مثل نور خورشید می مونه... به تاریکی زندگیم روشنایی داد.
عاشق شدن...
تصمیم گرفتم هر وقت که می خوام بنویسم این کلمه رو هم بنویسم... واسه اینکه هیچوقت یادم نره چه طوری عاشق شدم... عشق چه قد حرارت داشت و یا چه قد شیرین بود... انسان ها وقتی یادشون می ره چه طور عاشق شدن، عشق ورزیدن هم یادشون می ره...
دوست داشتن...
من آدمای زندگیم رو دوست دارم. چون هر کدومشون برای من مثل یه عنصری برای ادامه زندگیم هستن...
کریس و سوهو... مراقب زندگیم هستن... آپا و آبا بهم امید می دن و باعث پیشرفت لحظه ای من می شن... کای بهم یاد می ده که چه طوری زندگی کنم و چه طوری تو ادامه زندگیمون سهیم باشم... و دی او ... نمی دونم نقشش وسط زندگی من چیه... اما حس می کنم که بزودی بفهمم دی او برای چی تو زندگی منه...
زندگی کردن...
من دارم با کسی که عاشقشم و سرنوشت برام انتخاب کرده زندگی می کنم... تازه زندگی کردنم شروع شده... باهم سختی ها رو پشت سر میذاریم... با هم تلخی و شیرینی زندگی رو حس می کنیم... و تا ابد باهم زندگی می کنیم... از ته دلم خندیدن فقط می تونم بگم:
من با وجود عشق کای از ته دل می خندم...
دفتر رو بستم و بلند شدم تا در رو به روی شوهر جونم باز کنم. هرچی نباشه من برای بار چهارم تو یه روز صدای شاشیدن شنیدم... البته یه نفر بهم گفت که ممکنه صدای بارون باشه...(:
ولی به جان خودم صدای شاشیدنه... اصلا من با صدای این زنگه مشکل دارم... همون دینگ دینگ خودمونو بزارن دیگه/: در رو باز کردم و لبخندی به کای زدم.
+خسته نباشی شوهرم...
-ممنون خانومم...
+مرض/:
- نمی خوایی کت و کیفمو ازم بگیری؟!
+نه!
-مرسی واقعا!
+خواهش می کنم عشقم (: تا تو دستاتو بشوری میز رو می چینم.
-اوکی بیبی...
لبخندی زدم و سمت آشپز خونه رفتم. مرغ ترشی رو که درست کرده بودم از تو فر در اوردم و سس مخصوصشو روش ریختم. سوسیس هایی رو که درست کرده بودم به شکل قلب چیندم و روی میز گذاشتم. شراب قرمز رنگ رو به همراه دوتا جام رو میز گذاشتم. بقیه چیزا رو هم به همراه گل رز رو میز گذاشتم.
با بدن گرمی که از پشت بهم چسبید و دستایی که دور شکمم حلقه شد چشامو از لذت روی هم فشار دادم. لباشو رو گردنم گذاشت و آروم زمزمه کرد: 'نمی دونستم امگای من آشپزيم بلده...
+من تاحالا چند بار برات آشپزی کردم /:
-تو بودی؟ فکر می کردم سوهو و بکهیون بودن... +کااايا...
-شوخی کردم!
برگشتم و دستامو دور گردنش حلقه کردم.
+ از این شوخیای رو مخی نکن!
-باشه کوچولوی من!
الباشو گذاشت رو لبم و بوسه کوچیکی رو لبام زد.
......
(Kang pov)
با تپش قلب چشامو باز کردم. همونجا روی زمین خوابم برده بود. سرمو با دست فشار دادم. خدالعنت کنه هرخری که پشت دره. به زور بلند شدم و ایستادم.
سمت در رفتم و با کلی فرش در رو باز کردم. با دیدن جفت گرانقدرم خواستم در رو ببندم که پاشو لای در گذاشت.
-باید باهات حرف بزنم.
+من باهات حرفی ندارم.
-ولی من دارم.
+برو به عمت بگو...
- عمه ندارم):
+به عمق جهنم سیاه برو به دیکت بگو...
-ها؟!چی گفتی؟
+ هوم؟! من... چیزی نگفتم که...
در رو محکم هل داد که به عقب رفتم و خودمو به زور نگه داشتم تا نیوفتم. وارد خونه شد و در رو بست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-چه قد بی نظمی...بچه بی ادب...
+از خونه من برو بیرون... گفتم گمشو بیرون! با دقت نگاهی بهم انداخت و گفت:
-تیشرتت چرا خونیه؟!
+هن؟!
نفهمیدم کی سمتم اومد و کی پیرهنم روز زد بالا، فقط فهمیدم که جیغم از روی داد به هوا رفت. +آییییییی چه غلطی می کنی؟!
- بچه با خودت چیکار کردی؟ خونریزی داری!
+به تو هیچ ربطی نداره، از خونه من برو بیرون... -جعبه کمک های اولیه ت کجاس؟!
+برو بیرون...
-خفه شو و اون دهن كوفتيتو ببند و بگو اون جعبه کمک اولیه ت کجاست؟!
+چه طوری دهنمو ببندم و بهت بگم کجاست؟
با كف دستش ضربه ای به پیشونیش زد و با بدبختی گفت:
-فقط بگو کدوم گوریه؟
+تو حمومه!
بهش نگاه کردم که با سرعت داشت سمت دستشویی می رفت.
+ اونجا دستشوييه حموم تو اتاقه...
با اخم نگاهی بهم کرد و گفت:
-می خواستم دستامو بشورم، لازم نکرده تو بهم بگی...
چند بار پشت سر هم پلک زدم... چینقده سکشی^_^ بسی سکشی طوری دوست
(Sehun pov)
با دقت چشامو تو آیینه برانداز کردم. فکر کنم اگه یه خط چشم بکشم خیلی خوشگل بشم. خوشگل چیه؟ عاااالی می شم.
+هووووون...
در رو باز کردم و از تو دستشویی بیرون اومدم. نگاهی به کای که با طلب کاری و چشمای خمار رو تخت نشسته بود ! کردم.
+چیه چرا داد می زنی؟!
-دفعه آخرت باشه بیدار شم و ببینم رو تخت تو بغل من نیستیا!
رو تخت نشستم و چشم غره ای بهش رفتم.
+نمی دونستم واسه دستشویی رفتنمم باید از جناب عالی اجازه بگیرم
-از این به بعد باید ازم اجازه بگیری...
+برو بابا... پتو رو روی خودم کشیدم و سعی کردم بدون توجه به کای بخوابم.
-سهونا...
+هوم؟!
-حوصله ام سر رفته...
+درشو بذار...
-سهون! میایی بریم بیرون؟!
با تعجب گفتم
+بگیر بخواب بیکاری تو این سرما؟!
- اوهوم، بيا اول بریم جنگل کنار رود خونه بعد بريم قصر... یه خورده قصر رو بگردیم و هم چانیول و بکهیونو ببینیم...
+یه خورده بخوابم بعد...
-راستی دایی لی کجاست؟!
پلکامو محکم رو هم فشار دادم. آیا این بشر می فهمه که من می خوام فقط به اندازه ده دقیقه بخوابم؟!
+سر قبر تو...
-خدایی کجاست؟ جون من بگو...
+ پیش جفت گوگولی مگولیش...
-هان؟!
+چرا اینقد حرف می زنی؟ رفته پیش جفتش به توچه اصلا؟!
-جفت؟ مگه پیداش کرد؟ واوووو... آخ جون زن دایی دار شدم(: حالا دختره یا پسر؟
+پسر...
-خوشگله؟!
+ اوهوم گوگولی مگولیه توهم می شناسیش. -كيه؟! بدو بدو بگو كيه؟!
+کانگ...
برگشتم سمتش... وای خدای من قیافه ش خیلی دیدنی بود. چونه اش آویزون شده بود و دهنش باز بود و چشاش از تعجب گشاد شده بودن!
+کایا خوبی؟! این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟!
-کانگ جون؟! همونی که به من گفت عن اخلاق سکسی؟!
+آره...ولی راست گفت منم اون اوایل با همین صفت تو ذهنم صدات می کردم.
-مرسی عزیزم...واااایی دایی و کانگ...
+ به هم میان..
- افتضاحن...
+وا خاک تو سرت با این سلیقت! چشونه؟! به این ماهی و گوگولی مگولی؟!
(اوج احساسات سهونو تو همون دوتا حرف گوگولی مگولی حس کنید)
- اصلا هم ماه و گوگولی مگولی نیستن/: افتضاحن...كانگ مقابل لي یه بچه س...بقیه چی می گن...کریس چی؟ یعنی می دونسته و هیچی
نگفته؟ واایی یه درصد فکر کن کانگ به لی بگه "ددى"...خخخخ...وایی خدا... عالیه...
+ها؟! بوتوچه اصلا؟ چیکار به جفت مردم داری؟ جفت خودتو بچسب... بی چشم و رو... هیز بدبخت...
-پاشو پاشو اول بریم یه گشتی بزنیم بعدا بريم قصر...وایی خیلی باحاله...
بلند شد و سوت زنان سمت دستشویی رفت...
-تا بیام بیرون حاضر شی ها لباس گرم بپوش، واسه منم لباس انتخاب کن...
پوکر به در بسته دستشویی زل زدم. اگه من تاپ بودم، داستان زندگیمون جذاب تر نمی شد؟!
بلند شدم و سمت کمد رفتم. دوتا کاپشن مشکی کاپلی ای رو که خریده بودیمو روی تخت گذاشتم. دوتا شلوار لی و به همراهش به بافت سفید و سرمه ای هم انتخاب کردم. دوتا شال گردن سفید و سرمه ای هم از تو کشو برداشتم. بافت سفید و شال سرمه ای رنگ رو واسه کای گذاشتم و خودمم بافت سرمه ای و شال سفید رنگو برداشتم. همیشه که نباید دونفر هم رنگ هم و عين هم لباس بپوشن و ست کنن... اینجوری هم میشه ست کرد!
لباسای خونگیم رو با لباسایی که انتخاب کرده بودم عوض کردم. در دستشویی باز شد و از تو دست شویی بیرون اومد... روی تخت نشستم و به آماده شدنش نگاه کردم.
+دي او جمعه دعوتمون کرده...
- اون که همین چند وقت پیش دعوتمون کرده بود!
نه این دفعه فقط من و توییم، به مناسبت تبدیل شدنم کایا؟
-هوم؟!
+چرا دی او اینقد با من و تو خوب رفتار می کنه؟ من اگه جای اون بودم نمی خواستم سربه تنت باشه...
-چون دی او همچین آدمی نیست...
+چه جور آدمی؟!
-از اینا که اهل انتقام باشه، بیشتر سعی در فراموش کردنه گذشته داره...خیلی خب بلند شو بزن بریم.
بلند شدم و به همراهش از خونه بیرون اومدم. -وایسا تا ماشینو بیارم.
+باشه.
............
-سهونا... پیاده شو عزیزم رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و به اطرافم نگاه کردم.
صدای آب رودخونه و صدای پرنده ها باعث شد که نفسی از روی لذت بکشم.
برگای درختا همه ریخته بود و کف جنگل پر از برگ های خشک و رنگی بودن... روی زانو نشستم و دستمو تو آب رو خونه بردم. خنکی آب روحمو نوازش می داد... خیلی لذت بخش بود.
-قشنگه نه؟!
+خیلی خوبه! معرکه اس...
روی زمین نشست و منو توی بغلش کشوندم. -اینجا هیچ وقت تکراری نمی شه، قشنگ زنده شدن فصل ها رو پشت سر هم حس می کنی. تو بهار وقتی که شکوفه های درختا باز شده و آب رودخونه پر انرژی به مسیر بی پایانش ادامه می ده... حس می کنی تو تیکه ای از بهشت، گم شدی. تابستونا همه جا سرسبزه و سنجابای مختلفی رو می بینی که دارن از درختا بالا می رن و از این شاخه به اون شاخه می پرن و باهم بازی می کنن. بچه آهوهایی که تو آب این رود خونه بازی می کنن. تمشکا و میوه های رسیده درختا...توی پاییز برگا می ریزه و جنگل رو هزار رنگ می کنه...وقت غروب همه چا پر از مه و سوزه... تو زمستون انگار یه ژاکت سفید تن جنگل کرده باشی... همه جا سفید و پر از برفه... آب رودخونه یخ می بنده و دیگه صدای آب رو نمی شنوی...ولی در عوض صدای پای گوزن شمالی رو که زیر برفا
دنبال علف می گردن رو می شنوی... کلاغایی که رو درختا نشستن و منتظر اومدن فصل بهارن... بعضی وقتاهم خرسای قطبی رو که دارن از رودخونه رد می شن، می بینی... خنده دار ترین قسمتشم همینه...اونقدری وزنشون سنگینه که وقتی دارن از رودخونه رد می شن یخ می شکنه و توی آب فرو می رن. اونوقت که صدای ناله ش از سرما بلند میشه و باعث پریدن کلاغ ها و صدای غار و غار بلند و دسته جمعیشون، میشه...
+جنگل چهار فصل!
-درسته اسمش همینه، جنگل تاریخی ای که همه زیست بوما رو تو خودش جا داده تایگا واستوا... اینجا حیوونا و گیاه های مختلفی رو می بینی که حتی باورت نمی شه که هنوز وجود داشته باشن. +خیلی قشنگه...
-به قشنگی چشای پر از عشق تو نمی رسه. لبخندی زدم و سرم رو رو شونه اش تکیه دادم. +كايا!
-جونم؟!
+همه چی عین یه خوابه لذت بخشه! ولی این خواب نیست واقعیته!
- اوهوم... می دونی چه قد کاره که دلم می خواد باهات امتحان کنم؟!
+هوم؟!
+ دلم می خواد باهم اتاق بچه هامونو بچینیم، سر جنسیت و اسمش باهم بحث کنیم. وقتی بزرگ شدن چپ و راست می رن بهشون گیر بدیم و کلافشون کنیم.
-ولی من دلم می خواد قبل اینکه حامله بشم یه عالمه کار دونفره کنیم. تو برف و سرما بستنی بخوریم و برف بازی کنیم، بعدش یکیمون سرما بخوره و اون یکی ازش مراقبت کنه، وقتی سرما خوردیم با هم سکس کنیم تا بیشتر سرما بخوریم و یه روز کاملو باهم تو تخت باشیم، باهم آدم برفی درست کنیم و یکیمون خرابش کنه و باهم تا یه مدت سر آدم برفی قهر باشیم، تو اولین برف باهم قدم بزنیم و وقتی داریم هم دیگه رو می بوسیم یه عکاس مزاحم از بوسمون عکس بگیره. سوار تلکابین بشیم و وسطش تلکابین خراب بشه و شب تا صبح رو تو ارتفاع باشیم. بریم صخره نوردی و هرکدوممون به کمک اون یکی از سنگا بالا بره. زیر پتو فیلم ترسناک ببینیم و موقعی که ارواح میان سمت دوربین چشای همو بگیریم، باهم کیک درست کنیم و آشپزخونه رو به گند بکشیم. باهم تو بارون بدون چتر قدم بزنیم و اخرش خودمونو به یه لیوان شکلات داغ کنار شومینه زیر پتو و یه کتاب ماجرایی دعوت کنیم...
-اوه بسه... فعلا بزار همیناشو انجام بدیم بقیشو بعدا بگو...
+وقتی حامله شدم باید بغلم کنی و از پله ها بالا و پایینم ببری، نصفه شب...یه سوال ممکنه منم حالت تهوع و ویار داشته باشم؟/:
-نمی دونم تاحالا پیش یه فرد حامله نبودم!
+حالا هرچی...نصفه شب ویار ترشی کنم و بری از زیر سنگم که شده برام پیدا کنی...
-به اسم بچه هامون فکر کردی؟ دوست داری اولیش دختر باشه یا پسر؟
+پسر...
- نه خیرم دختر..
+نچ پسر... یه پسر خوشگل و سفید!
-نه یه دختر خوشگل و تپل...
+پسر
- دختر
+اصلا هرچی... مهم اینکه مادر بچه هرچی بخواد بچه اون میشه!
-پس یه شيش قلو بخواه...
+كاياااا...
-اگه دختر بود اسمشو بزاریم لونا...
+و اگه پسر بود؟
-بزار اول حامله شی بعد سر اسم و جنسیت بحث کن.
+تو اول شروع کردی.
-حتما من بودم که گفتم فعلا بچه نمی خوام؟! +ایش حالا هرچی.
-بلند شو تا قصر قدم بزنیم.
+تو این جنگل قصر کجا بود؟
-یه در مخفی باید همین جاها باشه.
از رو پاش بلند شدم و کمک کردم تا بلند شه. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-بیا، از این طرف باید بریم.
دستشو گرفتم و به دنبالش راه افتادم. خش خش برگا و خرد شدنشون زیر پاهام باعث خالی شدن ذهنم از هر فکر و خیالی میشد. وقتایی که می رفتم مدرسه همیشه سرویس رو می پیچوندم تا خودم به خونه برم و بتونم پاییز رو با تمام وجودم حس کنم، البته بعدش هم یه تنبیه درست و حسابی از طرف آبا انتظارم رو با روی خوش می کشید.
-خیلی خب اینجاست. رسیدیم. با پاهاش برگارو کنار داد که یه در آهنی رو زمین پیدا شد. دکمه ای که کنار در بود رو فشار داد و در با صدای کوچیکی باز شد.
-بیا بریم.
نگاهی به داخل انداختم و گفتم:
+ اینجا چه قدر تاریکه!
-چیزی نیست بیا!
پاشو که روی اولین پله گذاشت همه جا روشن شد.
با تعجب به مکان تاریکی که حالا جاشو به یه استخر باشکوه داده بود نگاه کردم.
+واو اینجا چه قشنگ و بزرگه.
باهم از پله ها پایین رفتیم.
-اینجا استخر مخصوص کریس و سوهو عه!
+فقط کریس و سوهو؟!
- اوهوم.
+وااااو، كوفتشون شه... وقتی کریس از مقامش کناره گیری کنه کل اینجا و با هزار بدبختی دیگه رو سرمون خراب میشه.
-باهم حلش می کنیم عشقم!
در طلایی رو باز کرد و باهم بیرون رفتیم.
+کجا می ریم؟ پیش کریس و سوهو، از یه قبیله دیگه اومدن و سوهو گفته بهتره ماهم تو مهمونی شب باشیم.
+مهونی؟!
- اوهوم، منم چیز خاصی نمی دونم بیا بریم ببینیم اوضاع از چه قراره بعدشم یه خورده قصر رو بگردیم.
به یه در بزرگ رسیدیم، پشت در چندتا دختر با آرایش غلیظ و لباسای نامناسب و ایستاده بودن.

My Chocolate Wolf🍫Où les histoires vivent. Découvrez maintenant