🍫Part3🐺

861 175 5
                                    


(Chaneyol pov)

با پیامکی که لی براش فرستاد و حاوی این بود که : سهون اونجاست.
دیگه شکش به يقين تبدیل شد! دیگه وقتش رسیده بود... اون باید برای نجات پسرش به اونجا می رفت! مگه نه با وجود کریس جون پسرش به خطر میوفتاد! اون حتما باید به اونجا می رفت.

به قاب عکس روبه روش نگاه کرد، دیگه خسته شده بود و بیشتر از این نمی کشید! آروم زیر لب زمزمه کرد:
+ عزیزم! من رو ببخش که نتونستم خوب مواظب سهونت باشم. اون به اون قلمروی لعنت شده اومده قول می دم همه چی رو درست کنم...
پیامکی برای لی ارسال کرد .
توش گفت بود:
+ اون محلول کجاس؟ من باید بیام اونجا!

(Sehun pov)
-وایسا ببینم تو کریس رو از کجا می شناسی؟ اصلا اینارو از کجا می دونی؟
+اوم، چی؟
-گفتم کریس رو از کجا می شناسی؟ ها؟ زود باش جواب بده!
+م، من...
داد کشید:
-تو چی ها؟

جرئتم رو جمع کردم و با پرویی سرش داد کشیدم:
+از هر کجایی که فهمیدم مگه اصلا برات مهمه ها؟! فقط بلدي دستور بدی و همش زور بگی؛ جز اینا کار دیگه ای هم بلدي که انجام بدی؟ه...
با قرار گرفتن لبای کای روی لبام ساکت شدم. چشام باز مونده بود و حتی پلکم نمی زدم. با گازی که کای از لبم گرفت چشام رو روی هم فشار دادم. دستام بازوهای کای رو محکم فشار دادن و بدنش رو به سمت عقب هل دادم.

با برداشته شدن لب های کای از روی لب هام، کای گفت:
-اوم، دیدی کار دیگه ای هم بلدم طعم لبات واقعا خوش طعمن.
+فقط ساکت شو
و بدون هیچ مکث دیگه ای سریع از تیر راس نگاه کای خودم رو دور کردم و به اتاقی که بهم داده بود، رفتم.

(سوم شخص)
پیامکی برای لی ارسال کرد که توش گفته بود:
+ اون محلول کجاس؟ من باید بیام اونجا
بعد چند دیقه لى جوابش رو داد:
-توی کشوی میز کامپیوترم لای یه پارچه ابریشمی. فقط...

به بقیه پیام توجهی نکرد. صفحه گوشیشو خاموش کرد و توی فکر فرو رفت. بالاخره وقتش رسیده بود. دیگه نمی تونست صبر کنه. باید تبدیل می شد. تا بتونه پسرش رو نجات بده. بیست و یک سال پیش ساكت نشسته بود و حرفی نزده بود. ولی حالا دیگه نمی تونست ساکت بشینه. بلند شد و سمت اتاق لي راه افتاد. دره اتاقش رو باز کرد و داخل شد.

نگاهی به میز کامپیوتر لی کرد و نیشخندی زد. برگ برنده حالا دیگه دستش بود. اون باید تبدیل می شد. اونم به یه گرگ قهوه ای؛ تا دیگه کریس نتونه بهش زور بگه در کشو رو باز کرد. به دنبال پارچه ابریشمی گشت تا که پیداش کرد. پارچه رو برداشت و بازش کرد. محلول سیاه رنگ توش خودنمایی می کرد. در محلول رو باز کرد و همه محتویتاش رو یه دفعه خورد.

قرار بود تا چند لحظه بعد درد بدی رو تو تمام وجودش حس کنه. ولی این درد می ارزید. اون باید برای نجات پسرش این کار رو می کرد. اگه تبدیل به یه گرگ قهوه ای می شد دیگه کسی نمی تونست به سهونش زور بگه وحتی دیگه کسی نمی تونست به "بکهیونش" آسیبی برسونه لبخندی از به یاد آوری چهره بکهیون زد. یعنی تا الان چه قدر تغيير
کرده؟

My Chocolate Wolf🍫Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon